فرزولغتنامه دهخدافرزو. [ ف َ ] (اِ) به معنی فرزبود است که حکمت باشد و آن دانستن افضل معلومات بود به افضل علم .(آنندراج ) (برهان ). برساخته ٔ دساتیر است . (از حاشیه ٔ برهان چ معی
فرزوملغتنامه دهخدافرزوم . [ ف ُ ] (ع اِ) کنده ٔ موزه دوزان . (منتهی الارب ). چوب مدوری که کفشگران بر آن کفش دوزند و قرزوم با قاف نیز گفته اند و اهل مدینه آن را الجباءة گویند. (از
فراوانگویش اصفهانی تکیه ای: ferâvun طاری: ferâvun طامه ای: ziyad / xeyli طرقی: förâvun کشه ای: ferâvun نطنزی: ferâmun
فرزوملغتنامه دهخدافرزوم . [ ف ُ ] (ع اِ) کنده ٔ موزه دوزان . (منتهی الارب ). چوب مدوری که کفشگران بر آن کفش دوزند و قرزوم با قاف نیز گفته اند و اهل مدینه آن را الجباءة گویند. (از
قرزوملغتنامه دهخداقرزوم . [ ق ُ ] (ع اِ) کنده ٔ موزه دوزان . (منتهی الارب ). فرزوم . (اقرب الموارد). رجوع به فرزوم شود. || کالبد کفش گران . (منتهی الارب ). || تخته ٔ کفش گران که
موزه دوزلغتنامه دهخداموزه دوز. [ زَ / زِ ] (نف مرکب ) کفشگر. چکمه ساز. خفاف . (یادداشت مؤلف ). چکمه دوز و آنکه چکمه می سازد. (ناظم الاطباء). کفشگر. (آنندراج ). خفاف . (ملخص اللغات
کندهلغتنامه دهخداکنده . [ ک ُ دَ / دِ ] (اِ) هر چوب گنده ٔ بزرگ را گویند عموماً. (برهان ). هر چوب سطبر و بزرگ . (غیاث ). چوب بزرگ و سطبر. (انجمن آرا) (آنندراج ). مطلق چوب کنده ر
تختهلغتنامه دهخداتخته . [ ت َ ت َ / ت ِ ] (اِ) پارچه ٔ چوب . (آنندراج ). قطعه ٔ چوب پهن و صاف و مسطح که چندان ستبر نباشد. (ناظم الاطباء). تختج معرب آن . (از منتهی الارب ). چوب ب