فراغت یافتنلغتنامه دهخدافراغت یافتن . [ ف َ غ َ ت َ ] (مص مرکب ) پرداختن . به پایان رساندن . فراغ : چو از گفتن فراغت یافت شاپوردمش در مه گرفت و حیله در هور. نظامی .رجوع به فراغ و فراغت
فراغتلغتنامه دهخدافراغت . [ ف َ غ َ ] (ع مص ) پرداختن . فراغ . رجوع به فراغ شود. || (اِمص ) فرصت و مهلت . (ناظم الاطباء). مجال : دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از
فراغتفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. آسایش؛ راحتی؛ آسودگی: ◻︎ مور گرد آوَرَد بهتابستان / تا فراغت بُوَد زمستانش (سعدی: ۱۶۳).۲. (اسم) فرصت؛ امکان: ◻︎ نه فراغت نشستن نه شکیب رختبستن / نه مقام ای
فارغ شدنلغتنامه دهخدافارغ شدن . [ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فراغت یافتن . آسوده شدن : دیدی اندر صفای خود کونین شد دلت فارغ از جحیم و نعیم . ناصرخسرو.رجوع به فارغ شود. || زاییدن .وضع حم
یافتنلغتنامه دهخدایافتن . [ ت َ ] (مص ) وَجد. جِدة. وُجد. اِجدان . (از منتهی الارب ). وِجدان . وُجود. (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). الفاء. (منتهی الارب ) (زوزنی ) (تاج
نکتانبلغتنامه دهخدانکتانب . [ ن ِ ن ِ ] (اِخ ) نام دو تن از فراعنه ٔ مصر است :نکتانب اول (ابوریحان این نام را «ناقاطانباس » ضبط کرده است ): از فراعنه ٔ سلسله ٔ سی ام مصر و به روای
قصرشیرینلغتنامه دهخداقصرشیرین . [ق َ رِ شی ] (اِخ ) این شهر منسوب است به شیرین زن پرویز کسری که از زیباترین زنان جهان بود. ایرانیان میگفتند برای پرویز سه چیز است که برای هیچیک از شا