فرازیدنلغتنامه دهخدافرازیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) بند کردن . ضد گشادن . (آنندراج ). وصل کردن . (برهان ذیل کلمه ٔ فراز). || بالا بردن . افراشتن . فراختن : ز گرد سواران و از یوز و بازفرازیدن نیزه های دراز. فردوسی .دل خویش و کف خویش و رخ خو
فرازیدندیکشنری فارسی به انگلیسیarise, ascend, climb, dominate, elevate, overlook, overtop, rise, soar, top
فروزدنلغتنامه دهخدافروزدن . [ف ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) فروبردن در چیزی : نان فروزن به آب دیده ٔ خویش وز در هیچ سفله شیر مخواه . سنایی . || استوار کردن . کوفتن و برافراشتن درفش و جز آنرا : به شهر اندر افکند تن
فروزیدنلغتنامه دهخدافروزیدن . [ ف ُ دَ ] (مص ) افروختن . فروختن . روشن کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). فروختن . (ناظم الاطباء).
اصعددیکشنری عربی به فارسیفرازيدن , بالا رفتن , صعود کردن , بلند شدن , جلوس کردن بر , درکشتي سوار کردن , درکشتي گذاشتن , عازم شدن , شروع کردن
فرازیدهلغتنامه دهخدافرازیده . [ ف َ دَ / دِ ] (ن مف ) افراشته . بالابرده . افراخته . فراخته . رجوع به فراخته و فرازیدن شود.
افرازیدنلغتنامه دهخداافرازیدن . [ اَ دَ ] (مص ) بلند ساختن . افراختن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). افراختن یعنی برآوردن و برکشیدن و بالا بردن . (مؤید از قنیه ) : گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرومفراز سر از کبر و رخ از کینه میفروز. <p class="author"
برفرازیدنلغتنامه دهخدابرفرازیدن . [ ب َ ف َدَ ] (مص مرکب ) بلند کردن . برافراشتن . برافراختن .- برفرازیدن سر به آسمان ؛ به پایگاه بلند برآمدن از فخر : طلسمی که ضحاک سازیده بودسرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی .<b