فرازآبادلغتنامه دهخدافرازآباد. [ ف َ ] (اِ مرکب ) عالم بالا. (آنندراج ). عالم علوی که افلاک است . برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان . (فرهنگ دساتیر).
فرزآبادلغتنامه دهخدافرزآباد. [ ف َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت ، واقع در سی هزارگزی جنوب باختری کهنوج و پانزده هزارگزی راه فرعی کهنوج به میناب .
فرازآمدنلغتنامه دهخدافرازآمدن . [ ف َ م َ دَ ] (مص مرکب ) نزدیک شدن : تا زنده باشی کس فراز تو نیارد آمد. (مجمل التواریخ و القصص ).از درخت باردارش بازنشناسی ز دورچون فرازآیی بدو در ز
فرازآمدهلغتنامه دهخدافرازآمده . [ ف َ م َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آمده . پدیدشده . مخلوق . آفریده : رفتند یکان یکان فرازآمدگان کس می ندهد نشان بازآمدگان . (منسوب به خیام ).رجوع به فر
فرزآبادلغتنامه دهخدافرزآباد. [ ف َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت ، واقع در سی هزارگزی جنوب باختری کهنوج و پانزده هزارگزی راه فرعی کهنوج به میناب .
فرازآمدنلغتنامه دهخدافرازآمدن . [ ف َ م َ دَ ] (مص مرکب ) نزدیک شدن : تا زنده باشی کس فراز تو نیارد آمد. (مجمل التواریخ و القصص ).از درخت باردارش بازنشناسی ز دورچون فرازآیی بدو در ز
فرازآمدهلغتنامه دهخدافرازآمده . [ ف َ م َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آمده . پدیدشده . مخلوق . آفریده : رفتند یکان یکان فرازآمدگان کس می ندهد نشان بازآمدگان . (منسوب به خیام ).رجوع به فر
فرازآوردنلغتنامه دهخدافرازآوردن . [ ف َ وَ دَ ] (مص مرکب )فراهم آوردن و گرد کردن : لشکر به حرب فرازآورد و مسلمانان صف کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).به روم اندرون هرچه بودش ز گنج فراز
فرازاارتلغتنامه دهخدافرازاارت . [ فْرا / ف َ اُ ] (اِخ ) نام والی پارس در زمان حمله ٔ اسکندر. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1870 شود.