فراخ نعمتلغتنامه دهخدافراخ نعمت . [ ف َ ن ِ م َ ] (ص مرکب ) پرنعمت . جایی که در آن نعمت ها فراوان بود : آن شهری شد فراخ نعمت . (مجمل التواریخ و القصص ). رجوع به فراخ روزی شود.
فراخفرهنگ مترادف و متضادبسیط، پهن، جادار، رحب، عریض، فسیح، فضادار، گشاد، گشاده، متسع، واسع، وسیع ≠ تنگ
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو
رغدلغتنامه دهخدارغد.[ رَ ] (ع مص ) یا رَغَد. فراخ شدن زندگانی و نرم و راحت گردیدن آن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بسیارنعمت شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر اللغه ٔ زوز
ارافةلغتنامه دهخداارافة. [ اِ ف َ ] (ع مص ) با فراخی و ارزانی شدن (چنانکه زمین ). (منتهی الارب ). فراخ نعمت شدن زمین . (مؤید الفضلاء). || بزمین علفناک رسیدن . (منتهی الارب ). بز