فراخ برلغتنامه دهخدافراخ بر. [ ف َ ب َ ] (ص مرکب ) فراخ سینه . (ناظم الاطباء). دارای سینه ٔپهن و خوش اندام : عبدالملک مردی بود سپیدروی و فراخ بر و میانه بالا. (مجمل التواریخ و القص
بره فراخلغتنامه دهخدابره فراخ . [ ب َ رَ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند. سکنه ٔ آن 304 تن . آب آن از رودخانه ٔ تویسرکان و قنات و محصول آن غلات و حبوب و لبنیات است
فرا بریدنفرهنگ انتشارات معین( ~ . بُ دَ) (مص م .) 1 - به پایان رساندن . 2 - مسکوت گذاشتن مطلب یا کاری .
فراخ گامفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. آنکه گامهای بلند و فراخ برمیدارد؛ تیزرو؛ فراخقدم.۲. [مجاز] لاابالی؛ بیبندوبار.
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو
فراخ قدملغتنامه دهخدافراخ قدم . [ ف َ ق َ دَ ] (ص مرکب ) آن که گامهای بلند و فراخ بردارد : به هیچ جا نرسد رهرو فراخ قدم جز آن فراخ قدم که ش دو عالم است دو گام . امیرخسرو.فراخ گام .
چاشتگاه فراخلغتنامه دهخداچاشتگاه فراخ . [ هَِ ف َ ](اِ مرکب ) چاشت فراخ . نزدیک ظهر. اندک زمانی از هنگام چاشت گذشته : هر روز حاجب بزرگ علی برنشستی و بصحرا آمدی و بایستادی و اعیان و محتش
برآورده کردنلغتنامه دهخدابرآورده کردن . [ ب َ وَ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ساختن . عمارت کردن : من اندر نهان زین جهان فراخ برآورده کردم یکی سنگلاخ .بوشکور.