فراخ باللغتنامه دهخدافراخ بال . [ ف َ ] (ص مرکب ) دست باز. کریم و بخشنده . فراخ آستین : فراخبال کند عدل تنگ قافیه راچنانکه چرخ ردیف دوام او زیبد. خاقانی .رجوع به فراخ آستین شود.
فراخ بالفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده= فراخآستین: ◻︎ فراخبال کند عدل تنگ قافیه را / چنان که چرخ ردیف دوام او زیبد(خاقانی: ۸۵۳).
فراغ باللغتنامه دهخدافراغ بال . [ ف َ غ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آسودگی خاطر. آسایش و راحتی خیال : ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی جز بدان عارض شمعی نبود پروازم .حافظ (دیوان چ قز
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو
مؤرمةلغتنامه دهخدامؤرمة. [ م ُ ءَرْ رَ م َ ] (ع ص ) بیضة مؤرمة؛ خود فراخ بالا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مؤرم .
مؤرملغتنامه دهخدامؤرم . [ م ُ ءَرْ رَ ] (ع ص ) رأس مؤرم ؛ سری که پاره های کله ٔ آن ستبر باشد. (منتهی الارب ، ماده ٔ ارم ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || بیضه ٔ فراخ بالا. (آنن
دواملغتنامه دهخدادوام . [ دَ ] (ع اِمص ) پایداری . ثبات . پایندگی . پیوستگی . (یادداشت مؤلف ). همیشگی . (آنندراج ) (السامی فی الاسامی ) (دهار) : این کمال ملک او جوید به سعد از
ردیفلغتنامه دهخداردیف . [ رَ ] (ع ص ، اِ) نشیننده ٔ سپس سوار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از مهذب الاسماء). کسی که بر یک اسب پس سوار نشیند، و در لطایف نوشته پس دیگری سوار شون