فخورلغتنامه دهخدافخور. [ ف َ ] (ع ص ) نازنده . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل ص 76) (منتهی الارب ). به تکلف ستاینده خویشتن را. فخرکننده . (اقرب الموارد). || ناقه ٔ بزرگ پستان کم شیر. (منتهی الارب ). و گوسفند اهلی بزرگ پستان و کم شیر. (از اقرب الموارد). ||
فخورلغتنامه دهخدافخور. [ ف ُ ] (ع مص ) نازیدن . || نازیدن به خوی نیکو. || افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب ). رجوع به فخر و فخار شود.
فیخارلغتنامه دهخدافیخار. (اِخ ) دهی است از بخش صیدآباد شهرستان دامغان که دارای 200 تن سکنه است . آب آن از چشمه ٔ فیخار و محصول عمده اش غله ، صیفی و مختصری انگور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فخارلغتنامه دهخدافخار. [ ف َ ] (ع مص ) نازیدن . (منتهی الارب ). فخر. فخارة. (اقرب الموارد) : ای شده غره به ملک و مال و جوانی هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است . ناصرخسرو.خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه دین عرب را پناه ملک عجم
فخوزلغتنامه دهخدافخوز.[ ف َ ] (ع ص ) ضرع فَخور؛ پستان سطبر تنگ سوراخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فخور. رجوع به فخور شود.