فخورلغتنامه دهخدافخور. [ ف َ ] (ع ص ) نازنده . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل ص 76) (منتهی الارب ). به تکلف ستاینده خویشتن را. فخرکننده . (اقرب الموارد). || ناقه ٔ بزرگ پستان
فخورلغتنامه دهخدافخور. [ ف ُ ] (ع مص ) نازیدن . || نازیدن به خوی نیکو. || افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب ). رجوع به فخر و فخار شود.
فخر رازیلغتنامه دهخدافخر رازی . [ ف َ رِ ] (اِخ ) محمدبن عمربن حسین بن علی طبرستانی . مولد وی به ری بود و در هرات مدفون گردید. لقبش فخرالدین و منسوب به خاندان قریش است . کنیتش ابوعب
فخرفرهنگ انتشارات معین(فَ خْ) [ ع . ] 1 - (مص ل .)نازیدن ، مباهات کردن . 2 - (اِمص .) بزرگ منشی ، افتخار.
فخوزلغتنامه دهخدافخوز.[ ف َ ] (ع ص ) ضرع فَخور؛ پستان سطبر تنگ سوراخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فخور. رجوع به فخور شود.