الفخدهلغتنامه دهخداالفخده . [ اَ ف َ دَ / دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از الفخدن . اندوخته . جمعکرده شده . (از فرهنگ رشیدی ). الفخته . الفنجیده . (فرهنگ رشیدی ).
فخر رازیلغتنامه دهخدافخر رازی . [ ف َ رِ ] (اِخ ) محمدبن عمربن حسین بن علی طبرستانی . مولد وی به ری بود و در هرات مدفون گردید. لقبش فخرالدین و منسوب به خاندان قریش است . کنیتش ابوعب
فخذفرهنگ انتشارات معین(فَ یا فِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - ران . ج . افخاذ. 2 - خویشاوندان مرد که از نزدیک ترین عشیرة او باشد. ج . افخاذ.
فخرفرهنگ انتشارات معین(فَ خْ) [ ع . ] 1 - (مص ل .)نازیدن ، مباهات کردن . 2 - (اِمص .) بزرگ منشی ، افتخار.
چنگل بازلغتنامه دهخداچنگل باز. [ چ َ گ َ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پنجه ٔباز. مخلب . (منتهی الارب ) : نی نی که همچو چنگل باز است زلف اومن پر ز بیم او چو کبوتر همی زنم . معزی .ک
باللغتنامه دهخدابال . (اِ) از انسان و حیوانات چرنده از کتف بود تا سر ناخن دست و بعضی گفته اند از شانه تا آرنج که مرفق باشد. (برهان قاطع). به لهجه ٔ طبری بال بمعنی دست ، در مازن
تاهلغتنامه دهخداتاه . (اِ) عدد فرد. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). عدد فرد را هم گفته اند که در مقابل جفت است . (برهان ). بمعنی تاه یعنی طاق که عدد فرد باشد. (آنندراج ) (انج
تمغا زدنلغتنامه دهخداتمغا زدن . [ ت َ زَ دَ ] (مص مرکب ) به اصطلاح ارباب دفاتر ایران دریدن گوشه ٔ فرد را گویند. (آنندراج ) (بهار عجم ) : تأثیر، مگو از نظر افتاده ٔ یارم تمغا نزند ن
لطیف الدینلغتنامه دهخدالطیف الدین . [ ل َ فُدْ دی ] (اِخ ) زکی مراغه ای . لطیف جهان و افضل گیهان و اصل او از مراغه بود، اما مولد و منشاء او در کاشغر اتفاق افتاد، از آن سبب ترکان تنگ چ