فختجلغتنامه دهخدافختج . [ ف ُ ت َ / ف َ ت َ ] (معرب ، ص ) معرب پخته . رجوع به می پخته شود. (یادداشت بخط مؤلف ). بختج است که در پیش گذشت . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). مطبوخ . (ا
فستجانلغتنامه دهخدافستجان . [ ] (اِخ ) از نواحی شیراز. (از معجم البلدان ). این ریگ به روزگار متقدم دیهی بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
فختلغتنامه دهخدافخت . [ ف َ ] (ع مص ) بریدن چیزی را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سوراخ کردن سقف خانه . (اقرب الموارد). || واگشادن ظرف را. || زدن سر کسی را به شمشیر وبریدن
می بختجلغتنامه دهخدامی بختج . [ م َ ب ُ ت َ ] (معرب ، اِ مرکب ) مأخوذ از می پخته ٔ فارسی و به معنی آن . (ناظم الاطباء). منظور از آن اغلوقی است وآن عصاره ٔ انگور است . (از تذکره ٔ
پختهلغتنامه دهخداپخته . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف )مطبوخ . قدیر که به آتش گرم و نرم شده باشد سهولت خوردن و هضم را. با حرارت قابل خوردن شده : عمری ای نابکار چون غلبه روی چونانکه پخ
طلاءلغتنامه دهخداطلاء. [ طِ ] (ع اِ) قطران . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). طِلا. هرچه آن را درمالند بر جائی .(منتهی الارب ). هرچه آن را بمالند. (منتخب اللغات ). آنچه براندایند
هلغتنامه دهخداه . [ هَِ/ ها ] (ع حرف ، ضمیر) در عربی بر حسب لهجه های مختلف گاهی این حرف به حروف دیگری تبدیل شود یا بدل از آنها آید.اَ: هَثَر، اَثَر. هراق ، اراق . هراقه ، اَر
مثلثلغتنامه دهخدامثلث . [ م ُ ث َل ْ ل َ ] (ع ص ، اِ) سه کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تثلیث شود. || سه گوشه . (منتهی الارب ) (آنن