فخارلغتنامه دهخدافخار. [ ف َ ] (ع مص ) نازیدن . (منتهی الارب ). فخر. فخارة. (اقرب الموارد) : ای شده غره به ملک و مال و جوانی هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است . ناصرخسرو.خواجه و
فخارلغتنامه دهخدافخار. [ ف َخ ْ خا ] (اِخ ) موسوی ، سیدشمس الدین فخاربن معد موسوی حائری . مردی عالم ، فاضل ، ادیب و محدث بود. او را کتابی بنام «الرد علی المذاهب فی تکفیر ابی طال
فخارلغتنامه دهخدافخار. [ ف َخ ْ خا ] (ع اِ) سبو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سفال . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). سفالینه . (منتهی الارب ). خزف را نامند که به فارسی سفال است . (ف
فخارلغتنامه دهخدافخار. [ ف ِ ] (ع مص ) نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. (منتهی الارب ). مصدر دوم باب مفاعله است ، چون قیاس و مقایسه . رجوع به مفاخره شود.
فخارياتدیکشنری عربی به فارسیسفالين , سفال , ظروف گلي , گل سفالي , سفالگري , کوزه گري , کوزه گرخانه , ظروف سفالين
فخارةلغتنامه دهخدافخارة. [ ف َ رَ ] (ع مص ) نازیدن . (منتهی الارب ). فخر. فخار. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود. || نازیدن به خوی نیک . (منتهی الارب ). فخار. خودستایی به خصال و
فخارةلغتنامه دهخدافخارة. [ ف َخ ْ خا رَ ] (ع اِ) یک فَخّار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فَخّار شود.
فخاریلغتنامه دهخدافخاری . [ ف َخ ْ خا ری ی ] (ع ص ) داشگر. (دستوراللغه ). و این غیر از خزاف است که سفالینه فروش باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). بائعالفخار. (اقرب الموارد).
فخارةلغتنامه دهخدافخارة. [ ف َ رَ ] (ع مص ) نازیدن . (منتهی الارب ). فخر. فخار. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود. || نازیدن به خوی نیک . (منتهی الارب ). فخار. خودستایی به خصال و
فخارةلغتنامه دهخدافخارة. [ ف َخ ْ خا رَ ] (ع اِ) یک فَخّار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فَخّار شود.