فاسخلغتنامه دهخدافاسخ . [ س ِ ] (اِخ ) یکی از اعیاد یهود، و بصورت فصح نیز ضبط شده است .لفظ فصح تعریب فِسْخ عبرانی است . (اقرب الموارد).
فاسخلغتنامه دهخدافاسخ . [ س ِ ] (اِخ ) یکی از اعیاد یهود، و بصورت فصح نیز ضبط شده است .لفظ فصح تعریب فِسْخ عبرانی است . (اقرب الموارد).
فاسخلغتنامه دهخدافاسخ . [ س ِ ] (ع ص ) برگرداننده ٔ بیع و عزم . (غیاث ). آنکه عقدی را بوسیله ٔ حق خیار بهم میزند. رجوع به فسخ شود. || شکننده . (ناظم الاطباء). || تباه و فاسد کنن
فتسملغتنامه دهخدافتسم . [ ف َ ت َ س ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش رودبار شهرستان رشت ، که در 3 هزارگزی باختر رودبار واقع است . جلگه ای معتدل ، مرطوب و دارای 159 تن سکنه اس
فخملغتنامه دهخدافخم . [ ف َ ] (ع ص ) مرد بزرگ قدر و گرامی . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || منطق فخم ؛ سخن درست استوار. خلاف رکیک . (منتهی الارب ). جزل . (اقرب الموارد).