فتیلغتنامه دهخدافتی . [ ف َ تا ] (ع ص ، اِ) جوان . (منتهی الارب ). جوان نورسیده . (اقرب الموارد). ج ، فتیان ، فِتْیة، فِتْوة، فُتُو، فُتی ّ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : گفت
فتیلغتنامه دهخدافتی . [ ف ُ ت َی ی ] (ع اِ مصغر) مصغر فَتی ̍. (اقرب الموارد). || کاسه ٔ حریفان شوخ و بیباک . (منتهی الارب ). قدح الشطار. (اقرب الموارد).
فتیلغتنامه دهخدافتی .[ ف َ تی ی ] (ع ص ) جوانه سال از هر چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، فِتاء، افتاء. (منتهی الارب ).
فتی العسکرلغتنامه دهخدافتی العسکر. [ ف َ تَل ْ ع َ ک َ ] (اِخ ) محمدبن منصوربن زیاد. از ندیمان هارون الرشید است و رشید او را فتی العسکر خوانده بود. وی پس از رشید از ندیمان فرزند او مح
فتی شیستفرهنگ انتشارات معین(فِ) [ فر. ] (ص .) کسی که علاقة شدید به یکی از اعضا یا البسة معشوق خود دارد.
فتی شیسمفرهنگ انتشارات معین( ~ .) [ فر. ] (اِ.) نوعی بیماری روحی که مبتلایان به آن به یکی از اعضا یا البسة معشوق خود دل می بندند.
فتی شیستفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. آنکه بت یا چیز غیر ذیروحی را پرستش کند.۲. (روانشناسی) مبتلا به فتیشیم.
فتی شیسمفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. پرستش بت یا چیز غیر ذیروح از سنگ و چوب و جز آن.۲. (روانشناسی) نوعی بیماری روحی که شخص به چیزی که متعلق به معشوق باشد از قبیل چند تار مو یا تکهای از لباس
فتی العسکرلغتنامه دهخدافتی العسکر. [ ف َ تَل ْ ع َ ک َ ] (اِخ ) محمدبن منصوربن زیاد. از ندیمان هارون الرشید است و رشید او را فتی العسکر خوانده بود. وی پس از رشید از ندیمان فرزند او مح
فتیانلغتنامه دهخدافتیان . [ ف ِت ْ ] (ع اِ) ج ِ فتی . رجوع به فَتی ̍ شود. || عیاران . جوانمردان . رجوع به فتوت شود.
فتیةلغتنامه دهخدافتیة. [ ف َ تی ی َ ] (ع ص ) مؤنث فَتّی . ج ، فِتاء، افتاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
فتیةلغتنامه دهخدافتیة. [ ف ِت ْ ی َ ] (ع اِ) ج ِ فتی .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به فَتی ̍ شود.