فتاحلغتنامه دهخدافتاح . [ ف َت ْ تا ] (اِخ ) دهی از دهستان گیلان شهرستان شاه آباد، که در 9 هزارگزی جنوب خاوری گیلان و یکهزار و پانصد گزی راه شوسه ٔ گیلان به ایلام و شاه آباد قرار دارد. جایی کوهستانی ، گرمسیر و دارای 60 تن سکن
فتاحلغتنامه دهخدافتاح . [ ف َت ْ تا ] (ع ص ) گشاینده . (مهذب الاسماء). مبالغه ٔ فاتح . (از اقرب الموارد) : هر دو فتاح و رمز را مفتاح هر دو سردار و علم را بندار. خاقانی .|| (اِ) حاکم . (از تفسیر ابوالفتوح ) (اقرب الموارد). داور. (من
فتاحفرهنگ فارسی معین(فَ تّ) [ ع . ] (ص .) 1 - گشاینده ، نصرت - دهنده . 2 - حاکم ، داور. (از اسماء الهی ).
فطاءةلغتنامه دهخدافطاءة. [ ف َ ءَ ] (ع مص ) بر پشت کسی زدن . || آرمیدن زن . || بیفکندن کسی را بر زمین . || تیز دادن به چیزی . || رنج بردن . || کفک آوردن دیگ . || پست و هموار گردیدن پشت شتر کسی از گرانی بار و درآمدن . (منتهی الارب ). رجوع به فَطاء و فَطَاء شود.
فتاحیلغتنامه دهخدافتاحی . [ف َت ْ تا ] (اِخ ) مولانا یحیی سیبک . از جمله ٔ علم و فضل خراسان ، که در جمیع علوم ماهر بود و در فن عروض مسلم و مشهور. شبستان خیال ، تصنیف اوست و در این کتاب تخلص او فتاحی است و «اسراری » نیز گاهی تخلص میکرده ، و در تخلص فتاحی غزلی سروده که مطلع آن این است :ای که
فتاةلغتنامه دهخدافتاة. [ ف َ ] (ع اِ) مؤنث فتی . ج ، فتیات . (منتهی الارب ). زن جوان . (ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || کنیزک . (ترجمان علامه جرجانی ) (اقرب الموارد).
فتاحةلغتنامه دهخدافتاحة. [ ف ِ / ف ُ ح َ ] (ع اِمص ) حکم میان دو خصم . (منتهی الارب ): فلان ولی الفتاحة. (اقرب الموارد).
فتاحیلغتنامه دهخدافتاحی . [ف َت ْ تا ] (اِخ ) مولانا یحیی سیبک . از جمله ٔ علم و فضل خراسان ، که در جمیع علوم ماهر بود و در فن عروض مسلم و مشهور. شبستان خیال ، تصنیف اوست و در این کتاب تخلص او فتاحی است و «اسراری » نیز گاهی تخلص میکرده ، و در تخلص فتاحی غزلی سروده که مطلع آن این است :ای که
فَتَّاحُفرهنگ واژگان قرآنحلال مشکلات- بسيار گشاينده ها- بسيارباز کننده ها(فتّاح صيغه مبالغه از فتح به معناي برداشتن قفل و حل اشکال است)
ام عجلانلغتنامه دهخداام عجلان . [ اُم ْ م ِع َ ] (ع اِ مرکب ) مرغی است . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). مرغ سیاهی است که آن را قویع نیز خوانند. گویند مرغ سیاه و سفیدی است که دم خود را بسیار می جنباند و آن را فتاح نامند. دم جنبانک . (از المرصع).
ابوعبدالغتنامه دهخداابوعبدا. [ اَع َ دِل ْ لاه ] (اِخ ) ایلاقی محمد (سید...) ابن یوسف شرف الدین . از مردم ایلاق نواحی نیشابور. حکیمی از شاگردان شیخ الرئیس ابوعلی سینا. وی بدعوت علاءالدین بن فتاح به بلخ رفت و در آنجا در جنگ با گورخان کشته شد.
ابیسلغتنامه دهخداابیس . [ اَ ] (اِخ ) آپیس . هاپی . گاو نر که مصریان قدیم آنرا مظهر اتم الوهیت در صورت حیوانی گمان می بردند. و وی را از نژاد رب النوع اُزیریس و نیز فتاح میشمردند. این گاو بایستی بر پیشانی علامت و نشان هلالی سپید و بر پشت صورت عقاب یا کرکسی و زیر زبان شکل گوگالی داشته باشد و پس
مین باشیلغتنامه دهخدامین باشی . [ میم ْ ] (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) رئیس و سرهزار تن سپاهی . رئیس هزار تن از سپاهیان . (یادداشت مؤلف ). منصبی در لشکر : به سرکردگی میر فتاح مین باشی ، تفنگچیان اصفهانی را در آن قلعه گذاشتند. (عالم آرا چ امیرکبیر ج <span class="hl" dir="ltr
فتاح تنکابنیلغتنامه دهخدافتاح تنکابنی . [ ف َت ْ تا ح ِ ت ُ ب ُ / ت َ ب ُ ] (اِخ ) (ملا...) همان حکیم مؤمن نویسنده ٔ کتاب تحفه در خواص ادویه است . رجوع به حکیم مؤمن شود.
فتاح آبادلغتنامه دهخدافتاح آباد. [ ف َت ْ تا ] (اِخ ) دهی از دهستان میربیک شهرستان خرم آباد، که در 34 هزارگزی باختر نورآباد و 18 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه قرار دارد. جایی تپه ماهور، سردسیر و دارای <span class="
فتاح آبادلغتنامه دهخدافتاح آباد. [ ف َت ْ تا ] (اِخ ) دهی از دهستان یک مهه ٔ بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز، که در 27 هزارگزی جنوب خاوری مسجدسلیمان و کنار راه شوسه ٔ مسجدسلیمان و هفتگل قرار دارد. جایی کوهستانی ، گرمسیر و دارای 120 ت
فتاح آبادلغتنامه دهخدافتاح آباد. [ ف َت ْ تا ] (اِخ ) دهی است از دهستان تیلکوه بخش دیوان دره ٔ شهرستان سنندج که در 30 هزارگزی شمال باختری دیواندره و دوهزارگزی جنوب راه شوسه ٔ دیواندره به سقز قرار دارد. جایی کوهستانی ، سردسیر و دارای 180<
فتاح خانلغتنامه دهخدافتاح خان . [ ف َت ْ تا ] (اِخ ) از سرداران ایل بختیاری و معاصر کریمخان زند است ، که پس از غلبه ٔ سپاه کریمخان بر لرستان و جایگاه آن ایل بسوی عراق و عربستان گریخت . سپس با چند تن دیگر از یاران و هم قطاران خود دوباره روی دوستی با کریم خان نمود. (از مجمل التواریخ گلستانه ص <span
روز استفتاحلغتنامه دهخداروز استفتاح . [ زِاِ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پانزدهم ماه رجب است و وجه تسمیه ٔ آن است که در رحمت و درهای بهشت در این روز گشاده میشود و نیز در کعبه بروی زائران در این روز باز می شود. و بعضی گفته اند زبان عیسی بن مریم در این روز گشاده شده بود. (از آنندراج ) <span class="
کل فتاحلغتنامه دهخداکل فتاح . [ ک َ ف َت ْ تا ] (ص مرکب ) (شاید مخفف کربلایی فتاح ) سخت احمق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مفتاحلغتنامه دهخدامفتاح . [ م ِ ] (ع اِ) کلید.مِفتَح . (مهذب الاسماء). کلید و هرچه بدان چیزی گشایند. ج ، مفاتیح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). آلتی که بدان در و هر چیز بسته را بگشایند و کلید. (ناظم الاطباء). آلت گشودن قفل و در بسته . اقلید. مِقلاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) <
استفتاحلغتنامه دهخدااستفتاح . [ اِ ت ِ تا ] (ع مص ) نصرت خواستن . (مجمل اللغة) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). فیروزی جستن . (منتهی الارب ). استنصار. خواهش فیروزی . نصرت جستن . || گشودن . (منتهی الارب ). بازکردن . || گشادگی خواستن . گشاد خواستن . فتوح خواستن . طلب باز کردن . گشایش طلبیدن <span cl
افتاحلغتنامه دهخداافتاح . [اِ ] (ع مص ) گشاده سوراخ پستان گردیدن شترماده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). فراخ پستان شدن ناقه . و به این معنی بصیغه ٔ مجهول استعمال شود: اُفتحت الناقة (مجهولاً)؛ صارت فتوحا. (از اقرب الموارد).