فام دهلغتنامه دهخدافام ده . [ دِه ْ ] (نف مرکب ) بستانکار. طلبکار. وامخواه . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فامدار شود.
گشت آشناییfamiliarization tour, fam tourواژههای مصوب فرهنگستانسفر یا گشت ارزانقیمت یا غالباً رایگانی که بهمنظور معرفی یک مهمانخانه/ هتل یا مقصد گردشگری برای دستاندرکاران این صنعت ترتیب داده میشود
فامیلغتنامه دهخدافامی . [ می ی ] (ص نسبی ) منسوب به فامه . رجوع به فامة شود. || منسوب به احمد فامی نیشابوری . (سمعانی ). || میوه فروش . (تاریخ بیهقی ). رجوع به فامة شود. || شیرفروش . (منتهی الارب ). ظاهراً درست به نظر نمیآید.
فامفرهنگ فارسی عمیدرنگ؛ گون؛ مانند (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ازرقفام، زردفام، زنگارفام، سبزفام، سرخفام، سیهفام، فیروزهفام، ◻︎ برافروخت رخسارۀ لعلفام / یکی بانگ زد هر دو را پور سام (فردوسی۴: ۲۹۵۶).
عمق استاندارد فامسایهstandard depth of shadeواژههای مصوب فرهنگستانمیزان قراردادی عمق فامسایه برای تمام فامها که از آن میتوان عمق فامسایۀ یکسانی را بهعنوان مبنای مقایسه تعیین کرد
فام دارفرهنگ فارسی عمیدوامدار؛ قرضدار؛ مدیون: ◻︎ فامداران تو باشند همه شهر دُرُست / نیست گیتی تهی از فامده و فامگذار (سوزنی: لغتنامه: فامدار).
سیه فاملغتنامه دهخداسیه فام . [ ی َه ْ ] (ص مرکب ) سیاه فام . سیه رنگ : شنیدم که لقمان سیه فام بودنه تن پرور و نازک اندام بود. سعدی .رجوع به سیاه فام و سیاه شود.
ناهولادaneuploidواژههای مصوب فرهنگستان1. اندامگان یا یاختهای که یک یا چند فامتن کمتر یا بیشتر از تعداد معمول فامتنهای گونۀ مربوط داشته باشد 2. ویژگی اندامگان یا یاختهای که یک یا چند فامتن کمتر یا بیشتر از تعداد معمول فامتنهای گونۀ مربوط داشته باشد
فاملغتنامه دهخدافام . (اِ) قرض . دین . (برهان ). وام : به فعل نیک و به گفتار خوب ، پشت عدوچو عاقلان جهان زیر فام باید کرد. ناصرخسرو.رجوع به وام شود. || لون و رنگ . (برهان ). و در این معنی به تنهایی مستعمل نیست و جزء دوم کلمات دیگر
فامفرهنگ فارسی عمیدرنگ؛ گون؛ مانند (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ازرقفام، زردفام، زنگارفام، سبزفام، سرخفام، سیهفام، فیروزهفام، ◻︎ برافروخت رخسارۀ لعلفام / یکی بانگ زد هر دو را پور سام (فردوسی۴: ۲۹۵۶).
فامفرهنگ فارسی عمید= وام: ◻︎ به فعل نیک و به گفتار خوب، پشت عدو / چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد (ناصرخسرو۱: ۲۰۳).
درفاملغتنامه دهخدادرفام . [ دُ ] (ص مرکب ) مانند در. درآسا. دُرمانند. به رنگ دُر : رنگ خم عیسی است باده ٔ گلرنگ جام اشک تر مریم است ژاله ٔ درفام صبح .خاقانی .
تارفاملغتنامه دهخداتارفام . (ص مرکب ) کدر. تیره رنگ . تارگون . بی زدودگی : همچو این تاریکرویان ، روی من تیره بود و تارفام و بی صقال . ناصرخسرو.رجوع به تار شود.