فاغرلغتنامه دهخدافاغر. [ غ ِ ] (اِ) گلی باشد خوشبو و به زردی مایل ، برگ آن مانند گل زنبق دراز میشود و اغلب در هندوستان میباشد، و به هندی رای چنپا خوانند. (برهان ). فاغره . فاغیه
فاقرانلغتنامه دهخدافاقران . [ ق ِ ] (اِخ ) ظاهراً ناحیتی بوده است در نزدیکی قزوین . (تاریخ گزیده چ کمبریج ص 832 و 833).
فاقرلولغتنامه دهخدافاقرلو. [ ق ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سربند بخش سربند شهرستان اراک که در 27 هزارگزی راه عمومی واقعاست . جایی کوهستانی ، سردسیر و دارای 199 تن سکنه است . آب آنجا
فاقرةلغتنامه دهخدافاقرة. [ ق ِ رَ ] (ع اِ) بلا. || (اِمص ) سختی . (منتهی الارب ). ج ، فواقر. || پشت مازوی . (زمخشری ). || کار سخت بزرگ که بشکند مهره ٔ پشت را. (ترجمان جرجانی ).
فاقرانلغتنامه دهخدافاقران . [ ق ِ ] (اِخ ) ظاهراً ناحیتی بوده است در نزدیکی قزوین . (تاریخ گزیده چ کمبریج ص 832 و 833).
فاقرلولغتنامه دهخدافاقرلو. [ ق ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سربند بخش سربند شهرستان اراک که در 27 هزارگزی راه عمومی واقعاست . جایی کوهستانی ، سردسیر و دارای 199 تن سکنه است . آب آنجا
فاقرةلغتنامه دهخدافاقرة. [ ق ِ رَ ] (ع اِ) بلا. || (اِمص ) سختی . (منتهی الارب ). ج ، فواقر. || پشت مازوی . (زمخشری ). || کار سخت بزرگ که بشکند مهره ٔ پشت را. (ترجمان جرجانی ).
جباباتلغتنامه دهخداجبابات . [ ج ُب ْ با ] (اِخ ) موضعی است نزدیک ذی قار. (منتهی الارب ).موضعی است نزدیک ذی قار که در آن جنگی بین بکربن وائل و فارسیان رخ داد. (معجم البلدان ) (مراص