فاروثلغتنامه دهخدافاروث .(اِخ ) قریه ای بزرگ بر کرانه ٔ دجله بین واسط و مدار،که بازاری دارد و مردم آن رافضی اند. (معجم البلدان ). گمان میرود همان فاروت باشد. رجوع به فاروت شود.
فارسدیکشنری عربی به فارسیاسب سوار , شواليه , مربوط به اسب سواري , چابک سوار , اسب سوار حرفه اي , گول زدن , با حيله فراهم کردن , نيرنگ زدن , اسب دواني کردن , سوارکار اسب دواني شدن , سلحش
شمعلغتنامه دهخداشمع. [ ش َم ْ / ش َ م َ ] (ع اِ) موم شمع (و آن مولد است ). (منتهی الارب ). موم عسل که از آن برای روشنایی استفاده کنند. (از اقرب الموارد). موم . (ناظم الاطباء) (