فارسهلغتنامه دهخدافارسه . [ رِ س َ ] (اِخ ) جایی است که فارس بن فراهان آن را بنا کرده است . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 78). از رستاق فراهان است . رجوع به فراهان شود.
فارسدیکشنری عربی به فارسیاسب سوار , شواليه , مربوط به اسب سواري , چابک سوار , اسب سوار حرفه اي , گول زدن , با حيله فراهم کردن , نيرنگ زدن , اسب دواني کردن , سوارکار اسب دواني شدن , سلحش
اطلاللغتنامه دهخدااطلال .[ اَ ] (اِخ ) نام اسبی و یا ماده شتری . (ناظم الاطباء). ناقه یا اسبی است مر دکین شداخی را. زعموا انها تکلمت لما قال فارسها یوم القادسیة و قد انتهی الی نه
رداعلغتنامه دهخدارداع . [ رَ ] (اِخ ) شهری است به یمن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نام شهر فارسهاست در یمن . (از معجم البلدان ). و رجوع به الجماهر ص 270 شود.
جدایةلغتنامه دهخداجدایة. [ ج َ / ج ُ/ ج ِ ی َ ] (ع اِ) آهو بره . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). بره آهو در همه احوالها، نر و ماده یکسان است . (مهذب الاسماء). الغزالة. (اقرب الموار
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ](اِخ ) ابن علی بن خیران الکاتب المصری . مکنی به ابومحمد و ملقب بولی الدوله . یاقوت گوید: او پس از وفات پدرش علی بجای او بمصر صاحب دیوان انشاء شد