فاردلغتنامه دهخدافارد. [ رِ ] (ع ص ) یگانه . || درخت یکسو و تنها. (اقرب الموارد). || آهوی ماده ٔ جدامانده از گله . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سکر فارد؛ شکر جید و سپید. (اقرب الموارد). || (اِ) یکی از بازیهای نرد است ، و آن به فرید شهرت دارد. (برهان ). خانه گیر. رجوع به فرید و خانه گیر ش
فاردفرهنگ فارسی معین(رِ) [ ع . قس . فرید ] (اِ). یکی از بازی - های هفتگانة نرد، دور اول از بازی نرد (در قدیم ).
فارضلغتنامه دهخدافارض . [ رِ ] (اِخ ) نوه ٔ یعقوب پیغامبر است . و داود نبی از نسل این فارض میباشد. رجوع به مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 208 شود.
فارضلغتنامه دهخدافارض . [ رِ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ نعیم بن حماد اعور. ساکن مصر بود و چون فرائض و مواریث را خوب میدانست ، فارض خوانده شد. (از سمعانی ).
فارضلغتنامه دهخدافارض . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی است از فرض . تأنیث آن فارضة. ج ، فارضات . (از اقرب الموارد). رجوع به فرض شود. || ستبر از مردم و از هر چیز دیگر. برای انسان مذکر و مؤنث در این معنی یکسان است . ج ، فُرَّض . (از اقرب الموارد). || قدیم . (از اقرب الموارد). || پیر. (منتهی الارب ).
فارطلغتنامه دهخدافارط. [ رِ ] (ع ص ) پیشی گیرنده . رجوع به فرط و فروط و فراطة شود. || کسی که در آماده کردن دلو و رسن چاه بر دیگران پیشی گیرد. ج ، فراط، فارطون ، بندرت بصورت فوارط جمع بسته میشود. (از اقرب الموارد).
فاردونلغتنامه دهخدافاردون . (اِخ ) کسی که ظاهراً مانی شاگرد او بوده است : این مانی شاگرد فاردون بود و پس طریقت زندقه آورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 20). رجوع به مانی شود.
فاردامونلغتنامه دهخدافاردامون . (معرب ، اِ) به یونانی حُرف است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به حُرْف شود.
فاردةلغتنامه دهخدافاردة. [ رِ دَ ] (ع ص ) تنها. رجوع به فارد شود. || ناقة فاردة؛ ناقه ٔ تنها چرنده . (اقرب الموارد). || سدرة فاردة؛ درخت کُنار جدا از کُنارستان . (منتهی الارب ).
جسم فاردلغتنامه دهخداجسم فارد. [ ج ِ م ِ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در اصطلاح فلسفه ٔ اشراق ، جسم بسیط است مانند افلاک . (از شرح حکمت اشراق ص 428).
زیادلغتنامه دهخدازیاد. (اِخ ) نام مردی کافر که رسول اکرم (ص ) را به فحشاء متهم کرد و او را زیاد منکر خواندند. (از آنندراج ) (از غیاث ) (از شرفنامه ٔ منیری ) : زین خامه ٔ دوشاخی اندر سه تا انامل من فارد زمانم ایشان زیاد منکر.خاقانی .<br
شبههلغتنامه دهخداشبهه . [ ش ُ هََ / هَِ ] (ع اِمص ، اِ) پوشیدگی کار و مانند آن و امری که در آن حکم به صواب و خطا نکنند. (منتهی الارب ). گفته شده است که شبهة اسم است از اشتباه و آن در اموری است که جواز و حرمت و صحت و فساد و حق و باطل اشتباه شده باشد. ج ، شُبَه
دهلغتنامه دهخداده . [ دَه ْ ] (عدد، ص ، اِ) عشره . (از برهان ). عدد معروف و داه مشبع آن است و های آن با آنکه ملفوظاست گاهی مختفی نیز آید. (از آنندراج ). عشر. داه . دوپنج . نصف بیست . نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «10» و در حساب جمل «ی » باشد. (یادداشت مؤلف )
گوهرلغتنامه دهخداگوهر.[ گ َ / گُو هََ ] (اِ) مروارید است که به عربی لؤلؤ خوانند و مطلق جواهر را نیز گفته اند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (بهار عجم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری ) (فرهنگ شعوری ). سنگ قیمتی مثل الماس و لعل و مروارید و امثال آنها. (فر
فاردونلغتنامه دهخدافاردون . (اِخ ) کسی که ظاهراً مانی شاگرد او بوده است : این مانی شاگرد فاردون بود و پس طریقت زندقه آورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 20). رجوع به مانی شود.
فاردامونلغتنامه دهخدافاردامون . (معرب ، اِ) به یونانی حُرف است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به حُرْف شود.
فاردةلغتنامه دهخدافاردة. [ رِ دَ ] (ع ص ) تنها. رجوع به فارد شود. || ناقة فاردة؛ ناقه ٔ تنها چرنده . (اقرب الموارد). || سدرة فاردة؛ درخت کُنار جدا از کُنارستان . (منتهی الارب ).
دسفاردلغتنامه دهخدادسفارد. [ دِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان دهدز بخش دهدز شهرستان اهواز. واقع در 30هزارگزی جنوب باختری دهدز. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
دلفاردلغتنامه دهخدادلفارد. [ دَ ] (اِخ ) یکی از دهستانهای نه گانه ٔ بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت . این دهستان در جنوب خاوری ساردوئیه واقع است و حدود آن بشرح زیر می باشد: از طرف شمال به دهستان سرویزن از مشرق به دهستان سکون از جنوب به دهستان سبزواران از باختر به دهستان بهرآسمان . آب مزروعی آن از رو
استافاردلغتنامه دهخدااستافارد. [ اِ تاف ْ فا ] (اِخ ) قصبه ای در ایتالیا، ازایالت کُنی ، دارای 500 تن سکنه . فتح کاتینا و غلبه بر دول ِ ساوُال بسال 1690 م . بدانجا روی داده است .
جسم فاردلغتنامه دهخداجسم فارد. [ ج ِ م ِ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در اصطلاح فلسفه ٔ اشراق ، جسم بسیط است مانند افلاک . (از شرح حکمت اشراق ص 428).
صفاردلغتنامه دهخداصفارد. [ ] (اِخ ) موضعی است که بعض اسیران اورشلیم در آنجا بودند. (عوبدیا: 20). و بعضی برآنند که آن ساردس می باشد و دیگران آن را صرفه و عده ای آن را از بلاد اسپانیا می دانند. (قاموس کتاب مقدس ).