فاردلغتنامه دهخدافارد. [ رِ ] (ع ص ) یگانه . || درخت یکسو و تنها. (اقرب الموارد). || آهوی ماده ٔ جدامانده از گله . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سکر فارد؛ شکر جید و سپید. (ا
فاردفرهنگ انتشارات معین(رِ) [ ع . قس . فرید ] (اِ). یکی از بازی - های هفتگانة نرد، دور اول از بازی نرد (در قدیم ).
فاردونلغتنامه دهخدافاردون . (اِخ ) کسی که ظاهراً مانی شاگرد او بوده است : این مانی شاگرد فاردون بود و پس طریقت زندقه آورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 20). رجوع به مانی شود.
فاردامونلغتنامه دهخدافاردامون . (معرب ، اِ) به یونانی حُرف است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به حُرْف شود.
فاردةلغتنامه دهخدافاردة. [ رِ دَ ] (ع ص ) تنها. رجوع به فارد شود. || ناقة فاردة؛ ناقه ٔ تنها چرنده . (اقرب الموارد). || سدرة فاردة؛ درخت کُنار جدا از کُنارستان . (منتهی الارب ).
جسم فاردلغتنامه دهخداجسم فارد. [ ج ِ م ِ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در اصطلاح فلسفه ٔ اشراق ، جسم بسیط است مانند افلاک . (از شرح حکمت اشراق ص 428).
فاردةلغتنامه دهخدافاردة. [ رِ دَ ] (ع ص ) تنها. رجوع به فارد شود. || ناقة فاردة؛ ناقه ٔ تنها چرنده . (اقرب الموارد). || سدرة فاردة؛ درخت کُنار جدا از کُنارستان . (منتهی الارب ).
فاردونلغتنامه دهخدافاردون . (اِخ ) کسی که ظاهراً مانی شاگرد او بوده است : این مانی شاگرد فاردون بود و پس طریقت زندقه آورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 20). رجوع به مانی شود.
فاردامونلغتنامه دهخدافاردامون . (معرب ، اِ) به یونانی حُرف است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به حُرْف شود.
جسم فاردلغتنامه دهخداجسم فارد. [ ج ِ م ِ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در اصطلاح فلسفه ٔ اشراق ، جسم بسیط است مانند افلاک . (از شرح حکمت اشراق ص 428).