غیلانلغتنامه دهخداغیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ثقفی . رجوع به غیلان بن سلمه و تاریخ الخلفاء سیوطی ص 100 شود.
غیلانلغتنامه دهخداغیلان . [ غ َ] (اِخ ) ابن عقبةبن بهیش بن مسعودبن حارثه . معروف به ذُوالرﱡمَّة شاعر معروف عرب . رجوع به ذوالرمة شود.
غیلانلغتنامه دهخداغیلان . [ غ َ ] (اِخ ) نام یکی از موالی رسول خدا بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 438 شود.
غیلانلغتنامه دهخداغیلان . (ع اِ) ج ِ غول . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غول شود.- غیلان ُالْوَغی ̍ ؛ سپاهیان دلیرو شجاع . (ناظم الاطباء)
غلیانلغتنامه دهخداغلیان . [ غ َل ْ /غ ِل ْ ] (اِ) لفظ غلیان بمعنی حقه استعمال شود، چرا که آب حقه بسبب کشیدن به جوش می آید. بعضی غین را به قاف بدل کرده قلیان به کسر قاف خوانند، و بعضی گویندغلیان به فتح اول و دوم لفظ عربی است بمعنی جوش ، دراین صورت به فتح اول با
غلیانلغتنامه دهخداغلیان . [ غ َ ل َ ] (ع مص ) جوشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (غیاث اللغات ). جوشیدن دیگ و جز آن : زآنکه گردشهای آن خاشاک و کف باشد از غلیان بحر باشرف . مولوی (مثنوی ).<br
غلانلغتنامه دهخداغلان . [ غ َل ْ لا ] (ع ص ) شتر نیک تشنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سخت تشنه . (دهار): رجل غلان ؛ مردی سخت تشنه ، و اشتر را نیز گویند. (مهذب الاسماء). الغلان من الجمال ، الغال . (اقرب الموارد).
غلانلغتنامه دهخداغلان . [ غ ُل ْ لا ] (ع اِ) ج ِ غال ّ. (منتهی الارب ). رستنگاههای سلم و طلح و آن وادیهای غامضی است در زمین ، و درختان دارد، واحد آن غال ّ و غَلیل است . رجوع به غال و غلیل شود. || گیاهی است و یکی آن غال ّ است . (از اقرب الموارد). رجوع به غال ّ شود.
غلياندیکشنری عربی به فارسیکورک , دمل , جوش , التهاب , هيجان , تحريک , جوشاندن , بجوش امدن , خشمگين شدن
غیلانیلغتنامه دهخداغیلانی . [ غ َ ] (اِخ ) محمدبن ابراهیم بن غیلان بن عبداﷲبن غیلان بزار غیلانی ، مکنی به ابوطالب . از ابوبکر شافعی و ابواسحاق مزکی حدیث شنید و ابوبکر خطیب و گروهی که آخرین آنان ابوالقاسم هبةالدین محمدبن حصین کاتب بود از او روایت دارند وی راستگو و نیکوکار بود. در محرم سال <span
غیلانیهلغتنامه دهخداغیلانیه . [ غ َ نی ی َ ] (اِخ ) یکی از شش فرقه ٔ مذهب مرجئه . (بیان الادیان ). فرقه ٔ منسوب به غیلان بن مروان قدری از مرجئه ٔ قدریه . در ترجمه ٔ الفرق بین الفرق چنین آمده : غیلان قدری میان قدر و ارجاء جمع کرد و گفت ایمان معرفت دوم به خدای تعالی و مهر و فروتنی بوی و اقرار بدان
غیلانیلغتنامه دهخداغیلانی . [ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به غیلان . نام بعضی از اجداد عرب است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2).
غیلانیلغتنامه دهخداغیلانی . [غ َ ] (اِخ ) سلیمان بن عبیداﷲ غیلانی ، مکنی به ابوایوب . از ابوعامر عقدی روایت دارد، و مسلم بن حجاج قشیری از او روایت کند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2).
غیلانیلغتنامه دهخداغیلانی . [ غ َ] (اِخ ) هارون بن عمران بن راشدبن شهاب بن عمرو الایادی غیلانی . از بنی غیلان بود. پیش رسول خدا آمد و او را حنیف نیز میگفتند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2).
نافعلغتنامه دهخدانافع. [ ف ِ ] (اِخ ) مولی غیلان بن سلمة الثقفی ، صحابی است . وی غلام غیلان بود و از نزد مولایش فرار کرد و به خدمت رسول اﷲ رسید و اسلام آورد و پس از آنکه غیلان نیز مسلمان شد پیغمبر اسلام نافع را به او مسترد گردانید. رجوع به الاصابه ج 5 ص <span
غیلان سمرقندیلغتنامه دهخداغیلان سمرقندی . [ غ َ ن ِ س َ م َ ق َ ] (اِخ ) رجوع به غیلان السمرقندی شود.
غیلان السمرقندیلغتنامه دهخداغیلان السمرقندی . [ غ َ نُس ْ س َ م َ ق َ ] (اِخ ) یکی از کبار مشایخ که در معارف صاحب سخن بود و با جنید صحبت داشت واز او طریقت گرفته بود. از سخنان اوست : عارف از حق به حق نگردد، عالم از دلیل به حق ، و صاحب وجد از هر دو مستغنی است . (از نفحات الانس جامی چ <span class="hl" dir=
خار مغیلانلغتنامه دهخداخار مغیلان . [ رِ م ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خار درخت ام غیلان که هندش کیگر گویند یعنی ببول . (آنندراج ).ام غیلان ، مغیلان ، سَمر، طَلح رجوع به ام غیلان شود، قتادة. (منتهی الارب ). حَسَک . (صراح اللغة) : جمال کعبه چنان می کشاندم بنشاطکه خار
ام غیلانلغتنامه دهخداام غیلان . [ اُم ْ م ِ ] (اِخ ) دوسیه . از زنان صحابی بوده . رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 265 شود.
ام غیلانلغتنامه دهخداام غیلان . [ اُم ْ م ِ ] (ع اِ مرکب ) درخت خار داری است . در بادیه می روید عوام طلح و اهل بادیه سمر و بفارسی مغیلان گویند. صمغ آن را صمغ عربی و ثمر آنرا قرظ و صنط و عصاره ٔ ثمر آن را اقاقیا گویند. قسمی از آن بقدر درخت سیب و از آن کوچکتر و ساقش ستبر و در اول سفید است و چون کهن