غیسلغتنامه دهخداغیس . (ع ص ، اِ) ج ِ غَیساء، بمعنی زلف انبوه . یقال : لمم غیس . (از اقرب الموارد). صاحب منتهی الارب آرد: لمم غیس ؛ زلف انبوه بسیار درهم پیچیده ٔ خوش - انتهی .
غیسلغتنامه دهخداغیس . [ غ َ ] (ع اِ) بمعنی غیص یعنی گل و لای . (دزی ج 2 ص 234). رجوع به غیص و غوص شود .
قیسلغتنامه دهخداقیس . (ع اِ) اندازه . (منتهی الارب ). القاس والقیس ؛ القدر: بینهما قاس ُ رمح و قیس رمح ؛ ای قدره .(اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به قید و قاد شود.
قیسلغتنامه دهخداقیس . [ ق َ ] (اِخ ) ابن صعصعه ٔ خزرجی انصاری . از بنی نجار، از صحابیان است . رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 238 شود.
قیسلغتنامه دهخداقیس . [ ق َ ] (اِخ ) ابن عمروبن مزدلف . از ذهل بن شیبان ، از عدنان جد جاهلی است . (الاعلام زرکلی ج 2 ص 801).
قیسلغتنامه دهخداقیس . [ ق َ ] (اِخ ) ابن منبه بن بکربن هوازن . بعضی معتقدند که وی همان ثقیف است که جد قبیله است و از این طایفه گروه بسیاری در اندلس سکونت اختیار کرده اند. رجوع
غیسیلغتنامه دهخداغیسی .[ غ َ ] (اِ) زردآلوی شیرین هسته که خشک آن را تنها یا در خورش میخورند. این کلمه را بقاف نوشتن غلط مشهور است چه احتمال اینکه منسوب به قیس نام عرب باشد بسیار
غیسیدنلغتنامه دهخداغیسیدن . [ دَ ] (مص ) غش کردن . ضعف کردن . افتادن و سست شدن . (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 187 ب ) (استینگاس ).
غیسانیلغتنامه دهخداغیسانی . [ غ َ نی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به غیسان . خوبروی خوش قامت گویی سرو سهی است در حسن قامت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زیبارویی که در خوشی قامت بسان شاخه
غیستیلغتنامه دهخداغیستی . [ س َ تا] (اِخ ) از قرای بخاراست . (انجمن آرا) (آنندراج ). درانساب سمعانی غیشتی آمده است . رجوع به غیشتی شود.
غیسهلغتنامه دهخداغیسه . [ س َ / س ِ ] (ص ) غش کرده . دچار ضعف شده . (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 188 الف ). رجوع به غیسیدن شود.
غیسیلغتنامه دهخداغیسی .[ غ َ ] (اِ) زردآلوی شیرین هسته که خشک آن را تنها یا در خورش میخورند. این کلمه را بقاف نوشتن غلط مشهور است چه احتمال اینکه منسوب به قیس نام عرب باشد بسیار
غیسیدنلغتنامه دهخداغیسیدن . [ دَ ] (مص ) غش کردن . ضعف کردن . افتادن و سست شدن . (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 187 ب ) (استینگاس ).
غیسانیلغتنامه دهخداغیسانی . [ غ َ نی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به غیسان . خوبروی خوش قامت گویی سرو سهی است در حسن قامت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زیبارویی که در خوشی قامت بسان شاخه
غیستیلغتنامه دهخداغیستی . [ س َ تا] (اِخ ) از قرای بخاراست . (انجمن آرا) (آنندراج ). درانساب سمعانی غیشتی آمده است . رجوع به غیشتی شود.
غیسهلغتنامه دهخداغیسه . [ س َ / س ِ ] (ص ) غش کرده . دچار ضعف شده . (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 188 الف ). رجوع به غیسیدن شود.