معنی غیر جسمانی | واژه‌یاب

جست‌وجوی دقیق

غیر جسمانی

جست‌وجوی هم‌آوا

استخوان‌آماس سختاکی

sclerosing osteitis, Garre disease, condensing osteitis ‌

واژه‌های مصوب فرهنگستان

نوعی استخوان‌آماس مزمن غیرعفونی که در آن قسمت‌هایی از استخوان ضخیم و متورم می‌شود

چرخاب

gyre

واژه‌های مصوب فرهنگستان

سامانۀ جریان اقیانوسی در مقیاس باد سیاره‏ای

شیبان

GERT

گیرماند 2

girt

واژه‌های مصوب فرهنگستان

وضعیت شناوری که آن را با طناب طوری بسته‌اند که جریان آب یا وزش باد سبب چرخش آن نشود

غر و غر

لغت‌نامه دهخدا

غر و غر. [ غ ُرْ رُ غ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) به معنی غرغر. (فرهنگ شعوری ). رجوع به غرغر شود.

جست‌وجوی متن

استومند

واژه‌نامه آزاد

اَستومَند= مادی، خاکی، جسمانی اَستومَند= مادی، خاکی، جسمانی اَستومَند= مادی، خاکی، جسمانی اَستومَند، مادی، خاکی، جسمانی

placentalian

czaric

تنانی

deaconhood

جست‌وجوی هم‌آغاز

غیر

لغت‌نامه دهخدا

غیر. [ غ ُ ی ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غَیور. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) رجوع به غَیور شود.

غیر

غیر. [ ی َ ] (ع اِ) گشتن حال .تغیر حال . (متن اللغة). تغیر. دگرگونی : تا نصیحتگر او بود براو بود پدیدچون نصیحت نشنید آمد در کار غیر. فرخی .تا جهانست جهاندار تو بادی و مباددر جهانداری و در دولت تو هیچ غیر. <

غیر

لغت‌نامه دهخدا

غیر. [ ی َ ] (ع اِ) ج ِ غیرَة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یکی از معانی آن دیه است ، چنانکه گویند: ان لم تقبلوا الغیر جدعنا انوفکم ؛ یعنی اگر دیه ها را نپذیرید بینی های شما را قطع میکنیم . و گفته اند غِیَر مفرد است و جمع آن اَغیار است . (از اقرب الموارد).- <span class=

غیر

لغت‌نامه دهخدا

غیر. (اِ) جوششی باشد که در اعضا پهن شود و بشره را سرخ گرداند و آن را به عربی شَری ̍ خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ).

غیر

فرهنگ فارسی عمید

۱. [جمع: اغیار] دیگر.۲. کس دیگر؛ بیگانه.۳. ادات سلب؛ نا (در ترکیب با کلمۀ دیگر): غیرارادی، غیرجایز، غیرخالص، غیررسمی، غیرطبیعی، غیرعادی، غیرعمد، غیرلازم، غیرمٲ کول، غیرمتعظ، غیرمسئول، غیرملفوظ، غیرممکن.&lang; غیرِ: (حرف اضافه) جز؛ به‌جز.

جست‌وجوی هم‌قافیه

دج صغیر

لغت‌نامه دهخدا

دج صغیر. [دَ ج ِ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی دج . رجوع به دج در معنی پرنده شود.

حرف تصغیر

لغت‌نامه دهخدا

حرف تصغیر. [ ح َ ف ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کاف و واو است ، چنانکه در مردک و پسرک . (المعجم ص 172). و در ص 182 آرد: حرف تصغیر و آن واوی است که بجای کاف استعمال کنند، چنانکه شاعر گفته است :چشم خوش

حسن صغیر

لغت‌نامه دهخدا

حسن صغیر. [ ح َ س َ ن ِ ص َ ] (اِخ ) فرزند صاحب جواهر است ، که به عنوان حسن صاحب جواهر یاد شده . (ذریعه ج 4 ص 368).

داعی صغیر

لغت‌نامه دهخدا

داعی صغیر. [ ی ِ ص َ ] (اِخ ) ابومحمد حسن بن قاسم بن الحسن بن علی بن عبدالرحمن المعروف بشجری بن القاسم بن الحسن بن امیر زیدبن الحسن السبطبن امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهم السلام و لقب او الداعی الی الحق بود و بکتاب انساب الداعی الصغیرنبشته . در دوازدهم رمضان سنه ٔ اربعوث

جوشن صغیر

لغت‌نامه دهخدا

جوشن صغیر. [ ج َ ش َ ن ِ ص َ ] (اِخ ) و جوشن کبیر؛ نام دو دعای معروف .

درپیوند

بیشتر بدانید

جست‌وجوی دقیق

دیکشنری فارسی به انگلیسی

دیکشنری فارسی به عربی

جست‌وجوی هم‌آوا

واژه‌های مصوب فرهنگستان

واژه‌های مصوب فرهنگستان

واژه‌های مصوب فرهنگستان

واژه‌های مصوب فرهنگستان

لغت‌نامه دهخدا

جست‌وجوی متن

واژه‌نامه آزاد

دیکشنری انگلیسی به فارسی

دیکشنری انگلیسی به فارسی

فرهنگ فارسی عمید

دیکشنری انگلیسی به فارسی

جست‌وجوی هم‌آغاز

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید

جست‌وجوی هم‌قافیه

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا