غورکلغتنامه دهخداغورک . [ رَ ] (اِ مصغر) تصغیر غور (اِخ ) رجوع به غور شود : غورک بیمغز را صفرا بشورید و بگفت کای مموه باشگونه یاوه گوی و هرزه لا.سنایی غزنوی (از لباب الالباب چ 1
غورکلغتنامه دهخداغورک . [ رَ ] (اِخ ) حاکم سمرقند در زمان خلافت ولیدبن عبدالملک . وی با قتیبةبن مسلم جنگ کرد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 161 شود.
غورکلغتنامه دهخداغورک . [ رَ ] (اِخ ) غوزک . غوژک . نام گردنه ای است . رجوع به غوژک و غوزک و الجماهر بیرونی ص 220 شود.
پژ غورکلغتنامه دهخداپژ غورک . [ پ َژِ رَ ] (اِخ ) بژ غورک . عقبه ٔ غورک . و آن موضعی است نزدیک پروان بحوالی غزنی : امیر [ مسعود ] از این نامه اندیشمند شد جواب فرمود که اینک آمدیم و
غورفرهنگ انتشارات معین(غُ یا غَ وْ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) فرو شدن ، فرو رفتن . 2 - دقت کردن در کاری ، تفکر و تأمل کردن . 3 - (اِمص .) گودی ، فرورفتگی . 4 - قعر هر چیز. 5 - دقت ، تأمل
پژ غورکلغتنامه دهخداپژ غورک . [ پ َژِ رَ ] (اِخ ) بژ غورک . عقبه ٔ غورک . و آن موضعی است نزدیک پروان بحوالی غزنی : امیر [ مسعود ] از این نامه اندیشمند شد جواب فرمود که اینک آمدیم و
هرزه لالغتنامه دهخداهرزه لا. [ هََ زَ / زِ ] (نف مرکب ) هرزه لای . هرزه درای . هرزه خای . هرزه گو. یاوه گوی : غورک بی مغز را صفرا بشورید و بگفت ای مموه باژگونه یافه گوی هرزه لا. سن
پژلغتنامه دهخداپژ. [ پ َ ] (اِ) سر عقبه بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). کُتل . بَش . گردنه . گریوه . بند. سرِ کوه : سفر خوش است کسی را که با مراد بوداگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش .
بژلغتنامه دهخدابژ. [ ب َ / ب ُ ] (اِ) برف و دمه . (برهان ). || سرماریزه را گویند و آن چیزیست که در وقت شدت سرما بمانند زرک و زرورق از هوا ریزد. (برهان ) (ناظم الاطباء). برف ری