غندرةلغتنامه دهخداغندرة.[ غ َ دَ رَ ] (ع مص ) بناز و تبختر راه رفتن . صفت آن غَندور و غَندورَة می آید. (از منجد الطلاب ). نوعی راه رفتن با تکبر و تبختر : تغندر الغلام مشی الغندرة
غنجرهلغتنامه دهخداغنجره . [ غ َ ج َ رَ / رِ ] (اِ) سرخی و غازه باشد که زنان بر روی مالند. (برهان قاطع). غنجر. غنجار. غنجاره . رجوع به همین کلمه ها شود : پیش تو افتاده ماه بر ره س
غنجرهلغتنامه دهخداغنجره . [ ] (اِخ ) نام یکی از پنج در سیستان بود، و در تاریخ سیستان گاهی به عین مهمله آمده است واصطخری به غین آورده است . رجوع به مسالک الممالک اصطخری چ لیدن ص 2
غندورةلغتنامه دهخداغندورة. [ غ َ رَ ] (ع ص ) زنی که با تبختر و ناز راه رود. صفت است از غَندَرة. (از منجد الطلاب ). رجوع به غندور و غندرة شود.
بدیلغتنامه دهخدابدی . [ ب َ ] (حامص ) ضد نیکی . (آنندراج ). نقیض نیکی . ترمنشت . (از ناظم الاطباء). شر. (زمخشری ). سوء. سیئه . (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). شرة. (
غنجرهلغتنامه دهخداغنجره . [ غ َ ج َ رَ / رِ ] (اِ) سرخی و غازه باشد که زنان بر روی مالند. (برهان قاطع). غنجر. غنجار. غنجاره . رجوع به همین کلمه ها شود : پیش تو افتاده ماه بر ره س
غنجرهلغتنامه دهخداغنجره . [ ] (اِخ ) نام یکی از پنج در سیستان بود، و در تاریخ سیستان گاهی به عین مهمله آمده است واصطخری به غین آورده است . رجوع به مسالک الممالک اصطخری چ لیدن ص 2