غندلغتنامه دهخداغند. [ غ َ / غ ُ ] (پسوند) (مزید مؤخر امکنه ) در هرمزغند و مانند آن . رجوع به هرمزغند شود.
غندلغتنامه دهخداغند. [ غ ُ ] (ص )گرد با هم آمده . (فرهنگ اسدی ). فراهم آمده . جمعشده . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). گردشده و جمعآمده . (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان قاطع). پیچیده و فرا
غند گشتنلغتنامه دهخداغند گشتن . [ غ ُ گ َ ت َ ](مص مرکب ) غند شدن . جمع شدن . گرد آمدن : تیغ وفا ز رنگ جفا سخت کند گشت بازم بلای هجر غم یار غند گشت .دقیقی (از جهانگیری ).
غند شدنلغتنامه دهخداغند شدن . [ غ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گرد آمدن . جمع شدن : من غند شدم ز بیم غنده چون خرس نگون فتاده دردام . ابوطاهر خاتونی .دمنه ؛ سرگین غنده شده . (مقدمة الادب ز
غند کردنلغتنامه دهخداغند کردن . [ غ ُ ک َ دَ] (مص مرکب ) درهم کشیدن . فراهم آوردن . چین آوردن : قطب بین عینیه ؛ غند کرد در میان دو چشمش . (زمخشری ).
غند گشتنلغتنامه دهخداغند گشتن . [ غ ُ گ َ ت َ ](مص مرکب ) غند شدن . جمع شدن . گرد آمدن : تیغ وفا ز رنگ جفا سخت کند گشت بازم بلای هجر غم یار غند گشت .دقیقی (از جهانگیری ).
غند شدنلغتنامه دهخداغند شدن . [ غ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گرد آمدن . جمع شدن : من غند شدم ز بیم غنده چون خرس نگون فتاده دردام . ابوطاهر خاتونی .دمنه ؛ سرگین غنده شده . (مقدمة الادب ز
غند کردنلغتنامه دهخداغند کردن . [ غ ُ ک َ دَ] (مص مرکب ) درهم کشیدن . فراهم آوردن . چین آوردن : قطب بین عینیه ؛ غند کرد در میان دو چشمش . (زمخشری ).
غندرودلغتنامه دهخداغندرود. [ غ ُ ] (اِ مرکب ) نفیر که برادر کوچک کرنا است و چون در قدیم آن را بسبب فراهم آمدن و جمع شدن مردم مینواخته اند، و غند بمعنی جمع و فراهم است آن را غندرود