غنجموشلغتنامه دهخداغنجموش . [ غ َ ] (اِ) جغز. (فرهنگ اوبهی ). غنجمرش . غنجرش . وزق . غوک . (برهان قاطع). وزغ . بَزَغ . چغز. قورباغه . قاس . رجوع به غنجرش ، وزغ ، غوک و قورباغه شود
غفجمونلغتنامه دهخداغفجمون . [ غ َ ج َ ] (اِخ ) قبیله ای است از بربرهای هواره در زمین «مغرب » و زمینی منسوب بایشان هست . (از معجم البلدان ).
غفجمونیلغتنامه دهخداغفجمونی . [ غ َ ج َ ] (اِخ ) موسی بن عیسی محج بن ابی حاج بن ولهم بن خیر؛ مکنی به ابوعمران . وی در مصر از ابوالحسن احمدبن ابراهیم بن علی بن فراس عبسقی مکی حدیث ک
غنج مرشلغتنامه دهخداغنج مرش . [ غ َ م َ رَ / رِ ] (اِ) بمعنی غنجرش که وزق و غوک باشد، و بفتح را هم گفته اند. (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به غنجرش و غنجموش شود.
پکلغتنامه دهخداپک . [ پ َ ] (اِ) غوک . وزغ . چغز. قرباغه .بزغ . مکل . (اوبهی ). قاس . غنجموش . ضفدع : ای همچو یک پلید و چنو دیده ها برون مانند آن کسی که مر او را کنی خَبَک تا
چغزلغتنامه دهخداچغز. [ چ َ] (اِ) غوک بود آن که در آب بانگ زند و فاض (؟) و بتازی غنجموس [ کذا ]گویندش . (فرهنگ اسدی چ اقبال ). غوک باشد یعنی وزغ . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ).
قاسلغتنامه دهخداقاس . (ع اِ) اندازه . (منتهی الارب ) (دهار) (مهذب الاسماء) (برهان ) (آنندراج ): قاس رمح ؛ ای قدر رمح . (مهذب الاسماء). || غوک را گویند که وزق باشد. (برهان ) (آن
بزغلغتنامه دهخدابزغ . [ ب َ زَ ] (اِ) وزغ باشد و غوک نیز گویند. (مجمعالفرس ). بمعنی وزغ است که بعربی ضفدع گویند. (برهان ). غوک و وزغ . (ناظم الاطباء). وزغ است و آنرا بلفظ دری ب