غنبرک و چنبرکلغتنامه دهخداغنبرک و چنبرک .[ غَم ْ ب َ رَ ک ُ چَم ْ ب َ رَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) چمباتمه نشستن بحال غم و اندوه .
گرد و غنبلیلغتنامه دهخداگرد و غنبلی . [ گ ِ دُ غُم ْ ب ُ ] (ص مرکب ) میانه بالا. متوسطالقامه : نه پردراز و نه کوتاه گرد و غنبلیم غلام حضرت موسی الرضا، علی قلیم .؟
غبریلغتنامه دهخداغبری . [ غ ُ ب َ زی ی ] (ص نسبی ) منسوب به بنی غبر که جماعتی از محدثانند. (از تاج العروس ).
کلغتنامه دهخداک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص
کژدملغتنامه دهخداکژدم . [ ک َ دُ ] (اِ مرکب ) جانوری است گزنده و آن را به تازی عقرب خوانند و به کاف فارسی (گژدم ) چنانکه گمان برند خطاست و به زاء عربی نیز درست است و عقرب را کژد
زنبرکلغتنامه دهخدازنبرک . [ زُم ْ ب ُ رَ ] (ع اِ) فنر. قطعه فلزی که در مقابل فشار عکس العمل نشان دهد. || پاشنه ٔ تفنگ . قطعه فنر سلاح آتشین برای تیراندازی . زنبراق . (از دزی ج 1
میگولغتنامه دهخدامیگو.[ م َ / م ِ ] (اِ) جانوری است از شاخه ٔ بندپایان و از رده ٔ سخت پوستان و از دسته ٔ خرچنگهای دراز که دارای جثه ٔ نسبتاً کوچک است . پاهای جلویش فاقد انبرک اس