غم روزیلغتنامه دهخداغم روزی . [ غ َ ] (ص مرکب )آنکه غم نصیب وی باشد. غم رسیده . غمناک : چون صبح درآمد بجهان افروزی معشوقه بگاه رفتن از دلسوزی میگفت دگر که با من غم روزی صبحا چو شفق چون شفقت ناموزی .انوری (دیوان ص <span class="hl" dir=
یغملغتنامه دهخدایغم . [ ی َ غ َ ] (اِ) یغام . غول بیابانی . (ناظم الاطباء). رجوع به یغام و غول بیابانی شود.
غملغتنامه دهخداغم . [ غ َم م ](ع مص ) اندوهگین کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). غمگین گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). غمگین کردن . (المصادر زوزنی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || (اِ) اندوه . ج ، غُموم . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). کرب و اندوه است زیرا آن شادی و حلم را
ارسال المثلفرهنگ فارسی عمیددر بدیع، آوردن مثل مشهور یا سخن حکیمانه در شعر که حکم ضربالمثل پیدا کند، مانندِ این شعر: هرچه داری شب نوروز به می ساز گرو / غم روزی چه خوری، روز نو و روزی نو (امیرمحمد صالح طوسی: لغتنامه: روز)، یا این شعر: نصیحت همهعالم چو باد در قفس است / به گوش مردم نادان چو آب در غربال (سعدی۲: ۶۵۷).
رهایی دادنلغتنامه دهخدارهایی دادن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) آزادی دادن . خلاص کردن . نجات دادن . (ناظم الاطباء) : مگر کم رهایی دهد دادگرز سودابه و گفتگوی پدر. فردوسی .جان خاقانی به رشوت می دهم ایام راگر مرا زین روز غم روزی رهایی می دهد.
روزی رسانلغتنامه دهخداروزی رسان . [ رَ ] (نف مرکب ) روزی رساننده . || (اِخ ) کنایه از ذات باری . (از لغت محلی شوشتر) : گرم نیست روزی ز مهر کسان خدایست رزاق و روزی رسان . نظامی .غم روزی مخورتا روز ماندکه خود روزی رسان روزی رساند.
دلسوزیلغتنامه دهخدادلسوزی . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت دل سوز. صفت دلسوز. صفت یا فعل آنکه غم کسی خورد. (یادداشت مرحوم دهخدا). شفقت و مهربانی . (آنندراج ). غمخواری . (ناظم الاطباء) : شرارت و زعارت در طبع وی [ بوسهل ] مؤکد شده و لاتبدیل لخلق اﷲ و با آن شرارت دلسوزی نداشت .
رشوت دادنلغتنامه دهخدارشوت دادن . [ رِش ْ / رُش ْ وَ دَ ] (مص مرکب ) ادلاء. (ترجمان القرآن ). اسلال . (تاج المصادر بیهقی ). پاره دادن . رشوه دادن . دادن مال یا پولی برای انجام گرفتن تقاضای نامشروع . بَرْطَله . رشاء. (یادداشت مؤلف ). دهن کسی بستن . دهن کسی شیرین ک
غملغتنامه دهخداغم . [ غ َم م ](ع مص ) اندوهگین کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). غمگین گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). غمگین کردن . (المصادر زوزنی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || (اِ) اندوه . ج ، غُموم . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). کرب و اندوه است زیرا آن شادی و حلم را
غمفرهنگ فارسی عمیدحزن؛ اندوه: ◻︎ تا بشکنی سپاه غمان بر دل / آن بِه که می بیاری و بگساری (رودکی: ۵۱۱)، ◻︎ همه راز این کار با من بگوی / که تا باشمت زاین غمان چارهجوی (فردوسی: ۲/۳۳۵).⟨ غم بردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ غم خوردن⟨ غم خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] غصه خوردن؛ اندوه خوردن: ◻︎ هر آ
غملغتنامه دهخداغم . [ غ َ ] (ازع ، اِ) مخفف غَم ّ. رجوع به همین کلمه شود. این لفظ عربی است بتشدید میم ، و در فارسی بتخفیف میم استعمال کنند. بدان که در کلمه ٔ مفرد فارسی الاصل حرف مشدد هیچ جا نیامده است مگر بضرورت ادغام ، چنانکه شپر که دراصل شب پر بود نام طائر معروف ، و فرخ که در اصل فررخ بو
غمدیکشنری فارسی به انگلیسیblue, care, dejection, depression, desolation, grief, melancholy, misery, sadness, shadow, sorrow
درغملغتنامه دهخدادرغم . [ دَ غ َ ] (اِ مرکب ) نام نغمه ای باشد از موسیقی که شنیدن آن غم و الم از دل بیرون کند، و معنی ترکیبی آن دراندوه باشد. (برهان ). نام پرده ای است از موسیقی که هرچند کسی را غم و اندوه فروگرفته باشد بمجرد شنیدن آن به شادی مبدل گردد. (جهانگیری ) : <b
درغملغتنامه دهخدادرغم . [ دَ غ َ ] (اِخ ) نام موضعی که آنجا شراب خوب می شود، و شراب درغمی منسوب بدانجاست . (برهان ). نام ناحیه و شهری است از اعمال سمرقند و مشتمل بر چند پارچه ده پیوسته از اعمال مایَمُرْغ سمرقند. (از معجم البلدان ) (از مراصدالاطلاع ) : تا سوی درغم ن
دغملغتنامه دهخدادغم . [ دَ ] (ع اِ) رغماً له دغماً سغماً ؛ از اتباع است و دغماًسغماً تأکید است رغما را و بدون واو، زیرا مؤکَّد عین مؤکَّد است و بر آن عطف نمیشود چه عطف اقتضای مغایرت را دارد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
دغملغتنامه دهخدادغم . [ دَ ] (ع مص ) فراگرفتن کسی را گرمی و سردی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دَغمان . و رجوع به دغمان شود. || شکستن بینی کسی را و مایل کردن بسوی باطن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پوشیدن آوند را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دغملغتنامه دهخدادغم . [ دَ غ َ ] (ع اِ) دیزه ، و آن نیک سیاه بودن روی اسب است و پتفوزهای وی نسبت به رنگ سائر بدن . (منتهی الارب ). رنگی است در اسب و آن این است که صورت و پتفوزهای او به سیاهی زند و آن سیاهی از رنگ سایر قسمتهای بدن او سخت تر باشد. (از اقرب الموارد).