غم خیزلغتنامه دهخداغم خیز. [ غ َ ] (نف مرکب ) غم آور. غم انگیز. صفت جایگاه یا چیزی که از آن غم برآید و کان اندوه باشد.
غمیزلغتنامه دهخداغمیز. [ غ َ ] (ع اِ) عیبی که بصاحب آن نسبت دهند. العیب یشار به الی صاحبه . (اقرب الموارد).
غمیزالجوعلغتنامه دهخداغمیزالجوع . [ غ َ زُل ْ ] (اِخ ) ریگ توده ای است بطرف رَمّان . (منتهی الارب ). تلی است نزدیک آب کوچکی در کنار رمان و درکنار سلمی یکی از دو کوه طی ٔ. (از معجم ال
غمیزةلغتنامه دهخداغمیزة. [ غ َ زَ ] (ع اِ) عیب . سستی عقل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ضعف در خرد و در کار. ما فیه غمیزة؛ یعنی در او جای طعن و جای طمع نیست . (از اقرب الموارد). ن
غملغتنامه دهخداغم . [ غ َ ] (ازع ، اِ) مخفف غَم ّ. رجوع به همین کلمه شود. این لفظ عربی است بتشدید میم ، و در فارسی بتخفیف میم استعمال کنند. بدان که در کلمه ٔ مفرد فارسی الاصل
برپای ماندنلغتنامه دهخدابرپای ماندن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) قائم بودن . سرپا بودن . || ثابت ماندن . استوار ماندن . || افراشته : سایه صفت چند نشینی به غم خیز که بر پای نکوتر علم . نظامی
تاج الدینلغتنامه دهخداتاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) تمران شاه . عوفی در لباب الالباب در ترجمه ٔ حال او آرد: الملک المعظم تاج [ الدین ] تمران شاه شاهزاده و گوهر آزاده هم نسبتی عالی و
رشیدالدین وطواطلغتنامه دهخدارشیدالدین وطواط. [ رَ دُدْ دی ن ِ وَطْ ] (اِخ ) محمدبن عبدالجلیل عمری بلخی ، ملقب به رشیدالدین کاتب و معروف به وطواط. در حدود سال 480 هَ . ق . در بلخ تولد یافت
حلقةلغتنامه دهخداحلقة. [ ح َ ق َ ] (ع اِ) حلقه . هر چیز مدور بشکل دایره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هر چیز گرد چون حلقه ٔ آهن و حلقه ٔ نقره و حلقه ٔ طلا. || مردمی که گرد