غمینفرهنگ مترادف و متضاداندوهگین، اندوهناک، حزین، غمزده، غمگین، غمناک، محزون، مغموم، مهموم، نژند ≠ شاد، مسرور
غمینلغتنامه دهخداغمین . [ غ َ ] (ص نسبی ) غمناک . (آنندراج ). غمگین . اندوهناک . غمنده . غمی . اندوهگین . مغموم . محزون . حزین . مهموم : آواز تو خوشتر بهمه روی نزدیک من ای لعبت
غمینلغتنامه دهخداغمین . [ غ َ ] (ع اِ) غوره ٔ نارسیده ٔ خوابانیده . پوشانیدن خرمای نارس تا برسد. || پوست تر زیر چیزی نهاده تا پشم بریزد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بمعنی غَمیل ا
غمینفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهغمگین؛ غمناک؛ اندوهگین: ◻︎ با اهل هنر جهان به کین است / مرد هنری از آن غمین است (ابوالفرج رونی: ۱۷۰).
قمینلغتنامه دهخداقمین . [ ق َ ] (ع ِ ص ) شتاب تیزرو. (منتهی الارب ).سریع. (اقرب الموارد). || حجی . حری . جدیر. خلیق . ازدر. درخور. قابل . سزاوار و لایق . || (اِ) گلخن حمام . (من
غمین شدنلغتنامه دهخداغمین شدن . [ غ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) غمناک و اندوهگین شدن : خارش گرفته و به خوی اندر شده غمین همچون کپوک خاسته میجست کام کام . منجیک .غمین شد دل هر دو از یکدگرگ
غمین گشتنلغتنامه دهخداغمین گشتن . [ غ َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) غمناک شدن . اندوهگین شدن . غمگین گشتن : غمین گشت رستم ببازید چنگ گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ . فردوسی .بدانست سرخه که پایا
دل غمینلغتنامه دهخدادل غمین . [ دِ غ َ ] (ص مرکب ) غمین دل . آنکه دلش گرفته باشد. با دل پر از غم : بسان تن بی روان بد زمین هوا چون دژم سوکیی دل غمین .اسدی .
غمین شدنلغتنامه دهخداغمین شدن . [ غ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) غمناک و اندوهگین شدن : خارش گرفته و به خوی اندر شده غمین همچون کپوک خاسته میجست کام کام . منجیک .غمین شد دل هر دو از یکدگرگ
غمین گشتنلغتنامه دهخداغمین گشتن . [ غ َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) غمناک شدن . اندوهگین شدن . غمگین گشتن : غمین گشت رستم ببازید چنگ گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ . فردوسی .بدانست سرخه که پایا
دل غمینلغتنامه دهخدادل غمین . [ دِ غ َ ] (ص مرکب ) غمین دل . آنکه دلش گرفته باشد. با دل پر از غم : بسان تن بی روان بد زمین هوا چون دژم سوکیی دل غمین .اسدی .
مستمندلغتنامه دهخدامستمند. [ م ُ م َ ] (ص مرکب )غمین و اندوهناک . (جهانگیری ). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه . چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد. (برهان ).
تیمارخوارلغتنامه دهخداتیمارخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) غمین . اندوهگین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کفیدش دل از غم چو یک کفته نارکفیده شود سنگ تیمارخوار. رودکی (از یادداشت ایضاً).