غمکشلغتنامه دهخداغمکش . [ غ َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه غم کشد.غمناک . غمدار. غمزده . غمدیده . غمرسیده : چو پیروزه گشته ست غمکش دل من ز هجران آن دو لب بهرمانی . ابوالحسن بهرامی .در سایه ٔ آن زلف
مغمومفرهنگ مترادف و متضاداندوهزده، اندوهناک، اندوهگین، حزین، غصهدار، غمزده، غم رسیده، غمکش، غمگین، غمناک، غمنین، گرفته، متاثر، متاسف، محزون، مهموم، ناشاد ≠ خرم، خوش
غم سنجلغتنامه دهخداغم سنج . [ غ َ س َ ] (نف مرکب ) آن که غم را بسنجد. مبتلا به غم . غمکش . غمدیده . غمزده : چو در بیداری و شادی بود رنج چه باشد حال بیداران غم سنج .امیرخسرو (از آنندراج ).
غم فرسودهلغتنامه دهخداغم فرسوده . [ غ َ ف َ دَ /دِ ] (ص مرکب ) ناتوان شده از غم و غصه . (ناظم الاطباء). آنکه غم او را بفرساید. غمزده . غمکش : گرچه غم فرسوده ٔ دوران بدم مرگ عزالدین مرا فرسود و بس .خاقانی .<
بهرمانیلغتنامه دهخدابهرمانی . [ ب َ رَ ] (ص نسبی ) یاقوت بهرمانی ، شبیه به رنگ بهرمان . از انواع یاقوت سرخ است . (الجماهر صص 34-35) : بیک مدحت او هم دهانش بیا کندبه یاقوت وبیجاده ٔ بهرمانی . <