غله بوملغتنامه دهخداغله بوم . [ غ َل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) غله خیز. ملک یا مزرعه ای که غله ٔ فراوان داشته باشد و چیز دیگر درآنجا کم باشد. مقابل میوه بوم : و کلار دیهی بزرگ و ناحیتی با آن میرود، و جمله غله بوم است . (فارسنامه ٔ ابن البل
پیغلهلغتنامه دهخداپیغله . [ پ َ / پ ِ غ ُ ل َ/ ل ِ ] (اِ) کنج و گوشه ٔ خانه . (برهان ). بیغله . بیغوله . پیغوله . کنجی باشد از خانه . (صحاح الفرس ). گوشه بود یعنی زاویه . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) : کنم
غلپهلغتنامه دهخداغلپه . [ غ ُ پ َ ] (اِ) به تازی عقعق باشد، و او مرغی است چون کلاغ اما کوچکتر، دم دراز دارد، و رنگ او سیاه و سفید است ، و او را کلاژه و کجله نیز گویند، و حالا به عکه شهرت دارد. (فرهنگ اوبهی ). غُلبَه . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع). رجوع به فرهنگ شعوری ج <span class="hl" dir="ltr
غلچهلغتنامه دهخداغلچه . [ غ َ چ َ ] (اِخ ) قومی از نژاد ایرانی ساکن افغانستان است که در وخان و بدخشان اقامت دارند و به زبانهای ایرانی که با فارسی اختلاف دارند تکلم کنند. (دائرة المعارف اسلام طبع فرانسوی ج 1 ص 157 ذیل کلمه ٔ ا
غلچهلغتنامه دهخداغلچه .[ غ َ چ َ / چ ِ ] (ص ، اِ) روستایی . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (آنندراج ). غلچه به معنی روستایی است و به قومی از نژاد ایرانی ساکن افغانستان اطلاق میشود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || رند و اوباش . (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (آنندر
غله خیزلغتنامه دهخداغله خیز. [ غ َل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) پرغله . آنجا که غله فراوان باشد: آذربایجان غله خیز است . غله بوم . رجوع به غله بوم شود.
شق رودباللغتنامه دهخداشق رودبال . [ ش َق ْ ق ِ ] (اِخ ) شق رودبال و شق میشانان از اعمال پسا است و گرمسیراست و غله بوم است و آب کاریز باشد و همه دیرها و ضیاع است هیچ شهر نیست . (فارسنامه ابن البلخی ص 130).
میوه بوملغتنامه دهخدامیوه بوم . [ می وَ / وِ ] (اِ مرکب ) ناحیتی که از آن میوه خیزد. مقابل غله بوم . (یادداشت مؤلف ): بوان و مروست ، بوان شهرکی است با جامع ومنبر و مروست با آن رود و میوه بوم است چنانکه درختان آن مانند بیشه است . (فارسنامه
داذینلغتنامه دهخداداذین . (اِخ ) یکی از سه ناحیه ٔ گرمسیر فارس در نزدیکی کازرون .از توابع اردشیر خوره که اغلب هوای آن گرم و غله بوم است . (فارسنامه ابن بلخی چ سید جلال الدین طهرانی ص 112). رجوع به دادین و دادین بالا و دادین پایین شود.
کلارلغتنامه دهخداکلار. [ ک َل ْ لا ](اِخ ) دیهی بزرگ و با شهرک کورد ناحیتی است از کوره ٔ اصطخر فارس و جمله غله بوم است و هوای آن سرد سیر است بغایت و آبها روان است و منبع رود کر از آنجاست وآبادان است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 123). و رجوع به نزهة القلوب مقاله
غلهلغتنامه دهخداغله . [ غ َ ل َ / ل ِ ] (اِمص ) اضطراب و بیقراری . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). اضطراب . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ) : روی دین حق ظهیر آل سلجوق آنکه شدشیر نر در بیشه از تیر حسامش در غله .ظهیر ف
غلهلغتنامه دهخداغله . [ غ ُل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) کوزه ٔ کوچک . (فرهنگ جهانگیری ). کوزه ٔ کوچک سرتنگ . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). کوزه ای که طمغاچیان و راهداران و قماربازان دارند و در آن پول سیاه و سپید جمع میکنند وغُلَّک تصغیر آن است و آن کوزه را غل
غلهفرهنگ فارسی عمید۱. دانۀ حاصل از زراعت گیاهان تیرۀ گندمیان، مانندِ جو، گندم، ارزن، برنج، و امثال آنها.۲. [قدیمی] حاصل زراعت این گیاهان که هنوز برداشت نشده است.۳. [قدیمی] آذوقه.۴. [قدیمی] درآمد و دخلی که از کرایۀ خانه یا دکان بهدست آید.
پیغلهلغتنامه دهخداپیغله . [ پ َ / پ ِ غ ُ ل َ/ ل ِ ] (اِ) کنج و گوشه ٔ خانه . (برهان ). بیغله . بیغوله . پیغوله . کنجی باشد از خانه . (صحاح الفرس ). گوشه بود یعنی زاویه . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) : کنم
چراغلهلغتنامه دهخداچراغله . [ چ َ / چ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) کرم شب تاب را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). چراغینه ، در لهجه ٔ قدیم آذربایجان . (فرهنگ اسدی ذیل لغت شب تاب ). چراغک . شب تاب . کرم
چشم غلهلغتنامه دهخداچشم غله . [ چ َ / چ ِ غ ُ ل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) چشم آغول . چشم آغیل .چشم غره . نگاه خشم آلود. || تهدید. تخویف .رجوع به چشم آغول و چشم آغیل و چشم غله رفتن شود.
چشم غلهلغتنامه دهخداچشم غله . [ چ َ / چ ِ غ ُل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) چشم آغول . چشم آغیل . چشم غره . نگاه خشم آلود. || تهدید. تخویف . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به چشم آغول و چشم آغیل و چشم غله رفتن شود.
شوی غلهلغتنامه دهخداشوی غله . [ غ َل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) الجذامة. (یادداشت مؤلف ). باقیمانده از کشت دروده . (منتهی الارب ذیل جذامة). رجوع به جذامة شود.