غفولغتنامه دهخداغفو. [ غ َف ْوْ ] (ع مص ) غفو کسی ؛ به خواب شدن و خفتن او. (از منتهی الارب ). خوابیدن یا چرت زدن و یا به خواب سبک رفتن . (از اقرب الموارد). || غفو کسی یا چیزی ؛ برآمدن او بر آب . (از منتهی الارب ): غفا الشی ٔ؛ طفا علی الماء. (اقرب الموارد). || (اِ) پشته ٔ بلند که آب بر آن نرو
غفاءلغتنامه دهخداغفاء. [ غ ُ ] (ع اِ) آب آورد. (منتهی الارب ) . غثاء. (تاج العروس ) (قطر المحیط) . || کاه گندم . (منتهی الارب ). حطام البر. (اقرب الموارد). || آفتی است خرمابن راکه مانند غبار بر غوره نشیند پس خرمایش رسیده نشود بگذارند. (منتهی الارب ). آفة للنخل کالغبار یقع علی البسر فمایدرک .
غفچلغتنامه دهخداغفچ . [ غ ُ ] (اِ) مغاک چیزی بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). جای عمیق و گود. || آبگیر و تالاب . (ازبرهان قاطع). آبگیر. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). || سندان آهنگری و مسگری و غیره . (از برهان قاطع). به معنی سندان به جیم تازی آمده است . (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). || شمش
غفچیلغتنامه دهخداغفچی . [ غ َ ] (اِ) گودال . (جهانگیری ) گودال و جای عمیق . (از برهان قاطع) (آنندراج ). آبدان بود اما غفچ درست تراست و غفچ مغاک بود. (فرهنگ اسدی ). آبدان . ژی . گوژی . آبگیر. (صحاح الفرس ). تالاب غدیر. شمر. آبکند، این کلمه همان «غفچ » است با یای نکره و وحدت ، و این اشتباه از ل
غفیلغتنامه دهخداغفی . [ غ َف ْی ْ ] (ع مص ) دور نمودن دانه ٔ تلخه را از گندم و پاکیزه کردن از آن و از کاه و جز آن . (از منتهی الارب ). پاک کردن طعام از غَفی ̍. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
غفودهلغتنامه دهخداغفوده . [ غ ُ دَ / دِ ] (اِ) هفته . (اوبهی ) (فرهنگ شعوری از تحفه ). ایام هفته که ازاول روز شنبه است تا آخر روز جمعه . (برهان قاطع) (آنندراج ). مصحف شفوده . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
غفورلغتنامه دهخداغفور. [ غ َ ] (ع ص ) آمرزگار.ج ، غُفُر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آمرزنده ٔ گناه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). آمرزنده . (دهار). آمرزنده و پوشنده ٔ گناه . (مهذب الاسماء). غَفّار. عَفُوّ. صفوح .صَفّاح . || (اِخ ) یکی از صفات باری تعالی است ؛ یعنی ساتر گناه بندگان خود. (منتهی ال
غفورلغتنامه دهخداغفور. [ غ ُ ] (ع اِ) ج ِ غُفر و غَفر، به معنی بزغاله ٔ کوهی . (از اقرب الموارد). رجوع به غفر شود.
غفورلغتنامه دهخداغفور. [ غ ُ ] (ع مص ) به معنی غَفر (مص ) و غفران . (از اقرب الموارد). رجوع به غفر و غفران شود.
غفورآبادلغتنامه دهخداغفورآباد.[ غ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان جندق بیابانک بخش خوربیابانک شهرستان نائین ، که در 16هزارگزی باختر خور و 14هزارگزی راه چاه ملک به فرخی واقع است . در جلگه قرار دارد و گرمسیر است . سکنه ٔ آن <span
انغماسدیکشنری عربی به فارسیبخشيدن , لطف کردن , از راه افراط بخشيدن , ولخرجي کردن , غفو کردن , زياده روي , افراط
پشتهلغتنامه دهخداپشته . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) مقداری که با پشت توان برداشت . هر چیز که بر پشت گیرند از هیمه و جز آن . کوله . کوله بار. بار : شب زمستان بود کپی سرد یافت کرمک شب تاب ناگاهی بتافت کپیان آتش همی پنداشتند<
غفودهلغتنامه دهخداغفوده . [ غ ُ دَ / دِ ] (اِ) هفته . (اوبهی ) (فرهنگ شعوری از تحفه ). ایام هفته که ازاول روز شنبه است تا آخر روز جمعه . (برهان قاطع) (آنندراج ). مصحف شفوده . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
غفورلغتنامه دهخداغفور. [ غ َ ] (ع ص ) آمرزگار.ج ، غُفُر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آمرزنده ٔ گناه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). آمرزنده . (دهار). آمرزنده و پوشنده ٔ گناه . (مهذب الاسماء). غَفّار. عَفُوّ. صفوح .صَفّاح . || (اِخ ) یکی از صفات باری تعالی است ؛ یعنی ساتر گناه بندگان خود. (منتهی ال
غفورلغتنامه دهخداغفور. [ غ ُ ] (ع اِ) ج ِ غُفر و غَفر، به معنی بزغاله ٔ کوهی . (از اقرب الموارد). رجوع به غفر شود.
غفورلغتنامه دهخداغفور. [ غ ُ ] (ع مص ) به معنی غَفر (مص ) و غفران . (از اقرب الموارد). رجوع به غفر و غفران شود.
غفورآبادلغتنامه دهخداغفورآباد.[ غ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان جندق بیابانک بخش خوربیابانک شهرستان نائین ، که در 16هزارگزی باختر خور و 14هزارگزی راه چاه ملک به فرخی واقع است . در جلگه قرار دارد و گرمسیر است . سکنه ٔ آن <span