غصونلغتنامه دهخداغصون . [ غ ُ ] (ع اِ) ج ِ غُصن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). شاخه های درخت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به غصن شود : گفته هر برگ وشکوفه ٔ آن غصون دم به
قسونلغتنامه دهخداقسون . [ ] (معرب ، اِ) لبلاب کبیر است . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ). رجوع به قسنوس و قسناسیس و لبلاب شود.
قصونلغتنامه دهخداقصون . [ ق ُص ْ صو ] (اِخ ) دهی از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر در 26 هزارگزی شمال باختری ریوش و 2 هزارگزی جنوب مالرو عمومی ریوش . موقع آن کوهستانی و معتد
غرونبهلغتنامه دهخداغرونبه . [ غ ُ روم ْ ب َ / ب ِ ] (اِ صوت ) به معنی غروبه است که غرنبه و شور و غوغا و بانگ و خروش باشد.(برهان قاطع). فریاد و شور و مشغله و بانگ و خروش . (آنندراج
غرونقلغتنامه دهخداغرونق . [ غ َ رَ ن َ ] (ع ص ) جوان سپید خوب صورت . (منتهی الارب ). ج ، غَرانِق ، غَرانیق ، غَرانِقَة. (اقرب الموارد). رجوع به غرنوق شود.
غرونلاندلغتنامه دهخداغرونلاند. [ غْرُ / غ ِ رُ وِ ] (اِخ ) معرب گروئنلند . (اعلام المنجد). رجوع به گروئنلند شود.
معضئلةلغتنامه دهخدامعضئلة. [ م ُ ض َ ءِل ْ ل َ ](ع ص ) غصون معضئلة؛ شاخه های بسیار درهم پیچیده . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تاج الصرخدیلغتنامه دهخداتاج الصرخدی . [ جُص ْ ص َ خ َ ] (اِخ ) شاعر. او راست :عجبا لقدک ما ترنح مائلاالا و قد سلب الغصون َ شمائلاو لسقم جفنک کیف َ صح ّ بکسرةِفیه و اصبح باللواحظ قابلاو
تزاریدلغتنامه دهخداتزارید. [ ت َ ] (ع اِ) چین ها و شکن ها که مشابه بافتن زره باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). غصون الدماغ لان نظمها یشبه نظم زردالجوشن . لکن زردالمقدم اکثر افراداً
خضرلغتنامه دهخداخضر. [ خ ِ ](اِخ ) ابن محمد اماسی مفتی . از عالمان قرن یازدهم هجری . او راست : 1- غصون الاصول . 2- تهیج غصون الاصول . 3- نظم تلخیص المفتاح مسمی به انبوب البلاغه
اعضئلاللغتنامه دهخدااعضئلال . [ اِ ض ِءْ ] (ع مص ) بسیار شاخ برآوردن درخت و در هم پیچیدن آنها. (از اقرب الموارد). بسیار درهم پیچیده شاخ و برگ گردیدن درخت : اِعْضَاءَلَّت الشجرة اعض