غصلغتنامه دهخداغص . [ غ َص ص ] (ع مص ) کج جویدن چیزی هنگام خوردن آن . || گلوگیر شدن و خفه شدن هنگام خوردن به شتاب . (دزی ج 2 ص 214).
غصبفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی را بهستم از کسی گرفتن؛ مال کسی را بهزور و ستم و خلاف میل و رضای او تصرف کردن.۲. (صفت) آنچه به ستم و قهر گرفته شود؛ مغصوب.
صمغالصنوبرلغتنامه دهخداصمغالصنوبر. [ ص َ غُص ْ ص َ ن َ ب َ ] (ع اِ مرکب ) راتیانج .(تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رشینه . (برهان قاطع). رتینه .
غاصلغتنامه دهخداغاص . [ غاص ص ] (ع ص ) صفت مشبهه از غص . ممتلی . پر. انباشته . آکنده . مجلس غاص باهله ، مجلسی پر مردمان . منزل غاص بالقوم ؛ جای پر از قوم . (منتهی الارب ). || آنکه به گلویش چیز درماند. (آنندراج ).
ذوغصةلغتنامه دهخداذوغصة. [ غ ُص ْ ص َ ] (ع ص مرکب ) گلوگیر. با غصّه : و طعاماً ذاغصة و عذابا الیماً. (قرآن 73 13/) و طعامی گلوگیر و شکنجه ٔ دردناک . (تفسیر ابوالفتوح ج 5</span
تخنیقلغتنامه دهخداتخنیق . [ ت َ ] (ع مص ) خبه کردن کسی را. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). فشردن حلق کسی تا بمیرد. یقال : خنقته العَبْرةُ؛ ای غص بالبکاء حتی کأن الدموع اَخذت بمخنقه ِ. (اقرب الموارد) (المنجد)؛ سخت به گریه افتاد چنانکه گویی گریه گلوی او را گرفته است . || پرکردن
حبابلغتنامه دهخداحباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن یزید. در رجال کشی (متوفی بسال 450 هَ . ق .) ذکر او آمده و در برخی نسخ آن ، یزید به زید تبدیل شده است . کشی گوید: حباب بن یزید با حارثةبن قدامة و احنف بن قیس بر معاویه وارد شدند، معاویه پس از مذاکرات طولانی به احنف پن
غصبفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی را بهستم از کسی گرفتن؛ مال کسی را بهزور و ستم و خلاف میل و رضای او تصرف کردن.۲. (صفت) آنچه به ستم و قهر گرفته شود؛ مغصوب.
دغصلغتنامه دهخدادغص . [ دَ غ َ ] (ع مص ) بسیار خوردن گیاه «صلیان » را پس گلوگرفته شدن از پیچیده شدن آن گیاه در اطراف حلقوم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پرخشم شدن . (از منتهی الارب ). پر و مملو شدن از خشم واز خوردن . (از اقرب الموارد). || امتلاء آوردن شتر را چنانکه نشخوار نزند. (
دواغصلغتنامه دهخدادواغص . [ دَ غ ِ ] (ع اِ) ج ِ داغصة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج ِ داغصة به معنی آئینه زانو و آب صاف تنک . (آنندراج ). رجوع به داغصة شود.
مدغصلغتنامه دهخدامدغص . [ م ُ غ ِ ] (ع ص ) پرکننده به خشم . (آنندراج ). که کسی را از غضب پر کند. (از متن اللغة). به خشم آورنده . || جنگ آور. مبارز. (ناظم الاطباء).
متمغصلغتنامه دهخدامتمغص . [ م ُ ت َم َغ ْ غ ِ ] (ع ص ) دردآگین شکم . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمغص شود.