غش برگشادنلغتنامه دهخداغش برگشادن . [ غ َ ب َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) ظاهراً به معنی گره گشایی و حل مشکل و برآوردن حاجت است : آن مصلی که از تو خواست رهی پنج روزی گذشت ازآن یا شش یافت توفی
غشدیکشنری عربی به فارسیقلب زني , جعل و تزوير , استحاله , کشيش , علم اداره ء کليساها , مربوط به کليسا , اجتماعي , علف خشک , گياه خشک کرده , يونجه خشک , حشک کردن (يونجه ومانند ان) , تخت
صافی شدنلغتنامه دهخداصافی شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پاکیزه شدن . بی غل و غش شدن . نقیض کدر شدن : تا روی به جنبش ننهد ابرشغبناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک . منوچهری .از این گونه ت
صلاح الدینلغتنامه دهخداصلاح الدین .[ ص َ حُدْ دی ] (اِخ ) زرکوب . وی یکی از مشایخ صوفیه است و خرقه ٔ او بچند واسطه به شیخ ضیاءالدین ابونجیب سهروردی می رسد و مولانا جلال الدین رومی در
طاهرلغتنامه دهخداطاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن خلف بن احمد. حمداﷲ مستوفی آرد: و در سنه ٔ اربع و سبعین و ثلثمائه (یمین الدوله محمود) بجنگ خلف بن احمد به سیستان رفت جهت آنکه خلف پسر خو
چونلغتنامه دهخداچون . (حرف اضافه ) در پهلوی چیگون مرکب ازچی (چه ) و گون و گونه که بمعنی قسم و رنگ است و مخفف آن چو میباشد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). برای تشبیه آید و بمعنی ما
دللغتنامه دهخدادل . [ دِ ] (اِ) قلب و فؤاد. (آنندراج ). قلب که جسمی است گوشتی و واقع در جوف سینه و آلت اصلی و مبداء دَوَران خون است . (ناظم الاطباء). عضو داخلی بدن بشکل صنوبر