غشیلغتنامه دهخداغشی . [ غ َ ] (ص نسبی ) در تداول عوام ، صرع زده . مصروع . مأخوذ از غَشْی عربی است . رجوع به غشی شود.
قشیلغتنامه دهخداقشی . [ ق َ شی ی ] (ع ص ) قسی . (اقرب الموارد). ناسره . (منتهی الارب ). رجوع به قسی شود.
غشیانلغتنامه دهخداغشیان . [ غ ِش ْ ] (ع مص ) آمدن نزد کسی . اتیان . (از قطر المحیط) (المنجد). || غشیان زنی ؛ گائیدن و به مجامعت فروگرفتن او را. (از منتهی الارب ). جماع کردن . (غی
غشیانلغتنامه دهخداغشیان . [ غ َ ش َ ] (ع مص ) غشیان با تازیانه ؛ زدن با آن . (از اقرب الموارد). به تازیانه زدن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || غشیان به کسی ؛ آمدن نزدیک وی
غشیدیلغتنامه دهخداغشیدی . [ غ َ ] (اِخ ) منسوب به غشید که قریه ای در بخاراست . به صورت غشیتی نیز شنیده شده است . معلوم نیست که همان غشیدی است یا جز از آن است . (از انساب سمعانی و
غشیدیلغتنامه دهخداغشیدی .[ غ َ ] (اِخ ) محمودبن یونس بن مکرم غشیدی بخارایی . او از ابوطاهر اسباطبن یسع و دیگران روایت کند و پسرش ابوبکر و محمدبن محمود وزان از او روایت کنند. رجوع
غشیانلغتنامه دهخداغشیان . [ غ َ ش َ ] (ع مص ) غشیان با تازیانه ؛ زدن با آن . (از اقرب الموارد). به تازیانه زدن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || غشیان به کسی ؛ آمدن نزدیک وی
غشیةلغتنامه دهخداغشیة. [ غ َش ْ ی َ ] (ع اِمص ) بیهوشی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). به معنی غَشْی ْ. (از اقرب الموارد). غش کردن . بیخود شدن .رجوع به غَشْی ْ شود. || اسم مرت از غ