غزویلغتنامه دهخداغزوی . [ غ َزْ وی ی ] (ص نسبی ) منسوب به غزو. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به غزو شود.
غزویواژهنامه آزادغزوی به معنی جنگ و آن دسته از جنگهایی که پیامبر اسلام سردار و فرمانده بودند گفته می شود.لازم به ذکر است غزوی نام یک محل (روستا) در کشور ترکیه و در شمال استانبول نیز می باشد.
غزولغتنامه دهخداغزو. [ غ َزْوْ ] (ع مص ) خواستن و جستن و آهنگ کسی کردن . (منتهی الارب ). آهنگ و خواستن چیزی را و جستن و آهنگ چیزی کردن . (آنندراج ). آهنگ کردن ،یقال : غزوی کذا؛ ای قصدی . (منتهی الارب ). طلب الشی ٔ.(تاج المصادر بیهقی ). اراده و طلب و قصد: عرفت ما یغزی من هذا لکلام ؛ ای یراد.
غزوفرهنگ فارسی معین(غَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) جنگ کردن با دشمن . 2 - (اِ.) جنگ هایی که پیغمبر شخصاً در آن حضور داشتند.
غوزولغتنامه دهخداغوزو. (ص نسبی ) آدم غوزو. در تداول عامه ٔ برخی از استانها، غوزی . غوزدار. قوزدار. رجوع به غوزی شود.
غزویتلغتنامه دهخداغزویت . [ غ ِزْ ] (اِخ ) نام جایی است . و به عین مهمله هم آمده است . (از تاج العروس ).
غزوینلغتنامه دهخداغزوین . [ غ َزْ ] (اِخ ) نام شهری در ایران میان تهران و گیلان . قزوین با قاف معرب آن است ، و شاید در اصل کزوین بوده و با غین و قاف مبدل آن است . (از فرهنگ نظام ). اصل کلمه ٔ قزوین را کژوین و کشوین گفته اند و در لاروس کبیر کزبین و کزوین آمده است و بنا به تحقیقات اخیر اصل آن «ک
صفصافلغتنامه دهخداصفصاف . [ ص َ ] (اِخ ) شهری است از ثغور مصیصه . سیف الدولةبن حمدان به سال 339 در آنجا غزوی کرد. (معجم البلدان ). در مجمل التواریخ و القصص آرد: هارون این شهر راویران کرد و مروان حفصه در جمله ٔ قصیده ای گفته ست :ان امیرالمؤمنین المصطفی <br
منتکسلغتنامه دهخدامنتکس . [ م ُت َ ک ِ ] (ع ص ) سرنگون افتنده و نگونسارشونده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سرنگون . نگونسار. (از ناظم الاطباء). منقلب . وارون . وارونه . واژون . واژگون . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نیت غزوی دیگر محقق کرد که اعلام اس
متأنفلغتنامه دهخدامتأنف . [ م ُ ت َ ءَن ْ ن ِ ] (ع ص )مرغزار ستورنارسیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ازذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کسی که آرزو می کند و رغبت می نماید به چیزی . || آن که هر دم چیزی می خواهد و آرزو می کند چیزی را پس از چیز دیگر مانند زن باردار. (ناظم الاطباء). || دلتنگ
رایاتلغتنامه دهخدارایات . (ع اِ) ج ِ رایت . (المنجد) (منتهی الارب ) (دهار) (اقرب الموارد). علم ها. (اقرب الموارد) (منتخب اللغات ) (غیاث اللغات ) (از فرهنگ نظام ). نشانه های لشکر. (آنندراج ) (منتخب اللغات ) : ور دگرباره به روم اندر کشی رایات خویش هر کجا در روم کا
مبیتلغتنامه دهخدامبیت . [ م ُب َی ْ ی َ ] (ع ص ) تصمیم گرفته به شب . || گفتگو کرده در شب . || (مص ) اراده کردن و تصمیم گرفتن به شب . و رجوع به ترکیب مبیت کردن شود. || گفتگو کردن در شب . (فرهنگ فارسی معین ).- مبیت کردن ؛ گفتگو کردن و تصمیم گرفتن بهنگام شب . (فرهنگ
غزویتلغتنامه دهخداغزویت . [ غ ِزْ ] (اِخ ) نام جایی است . و به عین مهمله هم آمده است . (از تاج العروس ).
غزوینلغتنامه دهخداغزوین . [ غ َزْ ] (اِخ ) نام شهری در ایران میان تهران و گیلان . قزوین با قاف معرب آن است ، و شاید در اصل کزوین بوده و با غین و قاف مبدل آن است . (از فرهنگ نظام ). اصل کلمه ٔ قزوین را کژوین و کشوین گفته اند و در لاروس کبیر کزبین و کزوین آمده است و بنا به تحقیقات اخیر اصل آن «ک