غرویلغتنامه دهخداغروی . [ غ َ رَ وی ی ] (ص نسبی ) منسوب به غرا. رجوع به غرا شود. || منسوب به غری که در کوفه است . (از تاج العروس ). و من باب اطلاق جزء به کل به «نجفی » (ازمردم ن
غرویلغتنامه دهخداغروی . [ غ َرْ ] (ع اِ) بیرونی در الجماهر گوید (ص 90): همان اسپیدچشمه است که به غروی معروف می باشد. رجوع به اسپیدچشمه شود.
غرویلغتنامه دهخداغروی . [ غ َرْ وا ] (ع اِ) شگفت ، یقال : لا غروی ؛ ای لاعجب . غَرْو. رجوع به غَرْو شود. || (اِمص ) برانگیختگی و تحریض به دشمنی . اسم است اغراء را. (منتهی الارب
غرویدنلغتنامه دهخداغرویدن . [ غ ُرْ دَ ] (مص ) شور و بانگ کردن . (آنندراج ). || ظاهر شدن و دیده شدن . (فرهنگ شعوری ).
غرویرهلغتنامه دهخداغرویره . [ ] (اِخ ) قصبه ای است در سویس . تلفظ ترکی گرویر . (قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به گرویر شود.
غرویزنلغتنامه دهخداغرویزن . [ غ َرْ زَ ] (اِ) به معنی پرویزن است و آن آلتی باشد که بدان آرد و امثال آن بیزند و به عربی غربال وهلهال گویند. (برهان قاطع). گربال . (آنندراج ) (انجمن
غرویدنلغتنامه دهخداغرویدن . [ غ ُرْ دَ ] (مص ) شور و بانگ کردن . (آنندراج ). || ظاهر شدن و دیده شدن . (فرهنگ شعوری ).
غرویرهلغتنامه دهخداغرویره . [ ] (اِخ ) قصبه ای است در سویس . تلفظ ترکی گرویر . (قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به گرویر شود.
غرویزنلغتنامه دهخداغرویزن . [ غ َرْ زَ ] (اِ) به معنی پرویزن است و آن آلتی باشد که بدان آرد و امثال آن بیزند و به عربی غربال وهلهال گویند. (برهان قاطع). گربال . (آنندراج ) (انجمن
علی غرویلغتنامه دهخداعلی غروی . [ ع َ ی ِ غ َ رَ ] (اِخ ) ابن احمد عادلی عاملی مشهدی غروی . رجوع به علی عادلی شود.
علی غرویلغتنامه دهخداعلی غروی . [ ع َ ی ِ غ َ رَ ] (اِخ ) ابن حجةاﷲبن علی بن عبداﷲبن حسین بن محمدبن ابراهیم عمربن حسن مثنی بن حسن السبط (ع ) طباطبائی شولستانی غروی نجفی . رجوع به عل