غرزلغتنامه دهخداغرز. [ غ َ ] (ع اِ) رکاب چرمین که بر پالان نهند. ج ، غُروز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رکابی که از چرم سازند و اگر از چوب یا آهن باشد آن را رکاب گویند. (از اقرب
غرزلغتنامه دهخداغرز. [ غ َ رَ ] (ع اِ) نام نوعی از عصی الراعی (عصاالراعی ) اصغر است .که سرخ مرد ماده باشد چه آن به دو قسم می شود: نر و ماده ، و آن را به شیرازی کسته گویند. (بره
غرزلغتنامه دهخداغرز. [ غ ُرْ رَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غارز به معنی شتر ماده ٔ کم شیر. و در قول قطامی که گوید: «حوالب غُرَّزاً و معا جیاعاً» مقصود وی از غرز شترانی است که شیر آنها قط
غرزادلغتنامه دهخداغرزاد. [ غ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) حرامزاده . (آنندراج ). ترکیبی است از غر (قحبه ) و زاد. زاده ٔ روسبی و قحبه . (ناظم الاطباء).
غرزانلغتنامه دهخداغرزان . [ ] (اِخ ) بخشی است از حاکم نشین سعرد از ولایت بتلیس ، و در منتهی الیه شمال غربی این ناحیه قرار دارد از مشرق به شروان ، از جنوب شرقی به خودسعرد و از جنو
غرزبن اسودلغتنامه دهخداغرزبن اسود. [ غ َ زُ ن ُ اَس ْ وَ ] (اِخ ) الغرزبن اسودبن شرید از بنی سنان . از کسانی بود که یوم الوقیط (جنگ وقیط) را دریافت . (عقدالفرید چ 1 قاهره ج 6 ص 46).
غرزادلغتنامه دهخداغرزاد. [ غ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) حرامزاده . (آنندراج ). ترکیبی است از غر (قحبه ) و زاد. زاده ٔ روسبی و قحبه . (ناظم الاطباء).
غرزانلغتنامه دهخداغرزان . [ ] (اِخ ) بخشی است از حاکم نشین سعرد از ولایت بتلیس ، و در منتهی الیه شمال غربی این ناحیه قرار دارد از مشرق به شروان ، از جنوب شرقی به خودسعرد و از جنو
غرزبن اسودلغتنامه دهخداغرزبن اسود. [ غ َ زُ ن ُ اَس ْ وَ ] (اِخ ) الغرزبن اسودبن شرید از بنی سنان . از کسانی بود که یوم الوقیط (جنگ وقیط) را دریافت . (عقدالفرید چ 1 قاهره ج 6 ص 46).
غرزنلغتنامه دهخداغرزن . [ غ َ زَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) زن قحبه و بدکار. (آنندراج ). روسپی زن . || مرد دیوث و قلتبان . (آنندراج ) (انجمن آرا). قرنان . کشخان : حریف یکدگرند آن دو