غاوفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) = گاو.۲. سوراخ و جایی در زمین یا کوه که گوسفندان یا جانوران دیگر در آن به سر ببرند؛ غار؛ غال؛ آغل.
غاولغتنامه دهخداغاو. (اِ) بر وزن و معنی گاو است که به عربی آن را بقر گویند چه در فارسی غین و گاف تبدیل می یابند. (برهان ). || سوراخی باشد در زیر زمین جهت خوابیدن گوسفندان و جانوران دیگر. (برهان ). گوی را گویند که در زیر زمین درست کنند برای جای جانوران و گوسفندان و آن را غال نیز گویند. (آنندر
غژگاولغتنامه دهخداغژگاو. [ غ َ ] (اِ مرکب ) به معنی غژغاو است که گاو قطاس باشد و بحری قطاس همان است . (برهان قاطع). نوعی از گاو است که از دم آن پرچم علم و مگس ران سازند، و آن قسم گاو در کوهستان که مابین ختا و هندوستان است به هم میرسد، به هندی آن را سری گای گویند به ضم سین مهمله . (غیاث اللغات
غاوشوفرهنگ فارسی عمید= غاوش: ◻︎ زرد و درازتر شده از غاوشوی خام / نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربوزه (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۹).
غاوونلغتنامه دهخداغاوون . (ع ص ، اِ) ج ِ غاوی ، در حالت رفعی . (آنندراج ) : الشعرا یتبعهم الغاوون . (قرآن 224/26). رجوع به غاوی شود.
آغللغتنامه دهخداآغل . [ غ ِ / غ ُ ] (اِ) جای گوسفندان و گاوان و دیگر چارپایان بشب در خانه یا کوه وبیشتر کنده ای در زیرزمین باشد. کمرا. شب گاه . شبغا. شوگاه . آغیل . شوغا. شب غاز. شب غازه . شوغار. شوغاره . شب غاو. آغول . نَغِل . نُغول . باغل . غال . آغال . غو
گزین کردنلغتنامه دهخداگزین کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) انتخاب کردن . برگزیدن . گزیدن . اصطفاء : ز لشکر گزین کرد پنجه هزارسوار و پیاده همه نامدار. فردوسی .گزین کرد شمشیرزن سی هزارهمه نامدار از در کارزار. فر
ختولغتنامه دهخداختو. [ خ ُ ](اِ) شاخ گاوی است که در ملک چین میباشد و بعضی گویند شاخ کرگدن است و جمع دیگر گفته اند که در مابین ملک چین و زنگبار ملکی است و در آنجا مرغی میشود بغایت بزرگ و این شاخ آن مرغ است و از آن زهگیر تراشند و دسته ٔ کارد نیز سازند. گویند خاصیتش آنست که اگر در جایی چیزی مسم
غژغاولغتنامه دهخداغژغاو. [ غ َ ] (اِ مرکب ) به معنی غژغا است که گاو قطاس باشد، و بعضی دم آن گاو را قطاس میگویند جهت آنکه اصل این لغت کژگاو است ؛ یعنی ابریشم گاو، چه کژ به معنی ابریشم هم آمده است و چون در لغت و زبان فارسی تبدیل گاف به غین و برعکس جایز است همچو لگام و لغام و گلوله و غلوله و امثا
غلغتنامه دهخداغ . (حرف ) حرف بیست و دوم است از حروف الفبای فارسی و حرف نوزدهم از الفبای عربی و آخرین از حروف ابجد و در حساب جُمَّل آن را به هزار دارند و نام آن غین است ، و غین معجمه و غین منقوطه نیز گویند. و آن از حروف مستعلیة و حلق و مجهورة و مصمته و مائیة و قمریة، ونیز از حروف روادف است
غاوشوفرهنگ فارسی عمید= غاوش: ◻︎ زرد و درازتر شده از غاوشوی خام / نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربوزه (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۹).
غاوونلغتنامه دهخداغاوون . (ع ص ، اِ) ج ِ غاوی ، در حالت رفعی . (آنندراج ) : الشعرا یتبعهم الغاوون . (قرآن 224/26). رجوع به غاوی شود.
زغاولغتنامه دهخدازغاو. [ زَ] (ص ، اِ) زن فاحشه و قحبه را گویند. (برهان ) (آنندراج ). زن قحبه . جنده . (ناظم الاطباء). || قحبه خانه را نیز گفته اند. ژغاو. رجوع به زغارو شود.
شبغاولغتنامه دهخداشبغاو. [ ش َ ] (اِ مرکب ) شبغازه است که جای خوابیدن گوسفند و خر و گاو باشد. (برهان ). رجوع به شبغار، شبغاز و شبغازه شود.
کژغاولغتنامه دهخداکژغاو. [ ک َ ] (اِ مرکب ) کژغا. گاوی باشد که در مابین کوههای هندوستان و ختا بهم میرسد دم او را بگردن اسبان و سرهای علم بندند و آن را به ترکی ختائی قطاس میگویند و بعضی گویند گاو دریائی است و به آن اعتبار بحری قطاس خوانند. (برهان ) (آنندراج ). به معنی کژغا. (جهانگیری ). کژغاه .
ارغاولغتنامه دهخداارغاو. [ اَ ] (اِ) جوی آب . (برهان ). رودخانه . (اداةالفضلاء) (برهان ). ارغا. (جهانگیری ). ارغاب . (برهان ). ارغاف : ز عشق دو رُخ چون ارغوانت بر دو رخم ز هر دو دیده دو ارغاو خون شده ست روان . سوزنی .روم شوم سوی کاس