عکللغتنامه دهخداعکل . [ ع َ ] (ع مص ) به اندازه گرفتن . (از منتهی الارب ). || مشتبه ودشوار گردیدن بر کسی کار. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || به رای خود دریافتن . (از م
عکللغتنامه دهخداعکل . [ ع َ ک َ ] (ع اِ)لغتی است در عَکَر به معنی گروهی از شتران ، اما «عکر» ارجح است . (از اقرب الموارد). رجوع به عکر شود.
عکللغتنامه دهخداعکل . [ ع َ ک َ ] (ع مص ) دردی ناک شدن چراغدان . (از منتهی الارب ). گردآمدن دردی در چراغدان . (المصادر زوزنی ) (از اقرب الموارد). پردردی شدن چراغدان . (تاج المص
عکللغتنامه دهخداعکل . [ ع ِ / ع ُ ] (ع ص ) ناکس و لئیم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و برخی آن را مخصوص مردان دانند. (از اقرب الموارد). ج ، أعکال . (منتهی الارب ) (اقرب
عکللغتنامه دهخداعکل . [ ع ُ ] (اِخ ) از زنان جاهلی است و گویند از کنیزکان بوده است . و حارث و جشم وسعد و عدی ، فرزندان عوف بن وائل بن قیس بن اد بدو نسبت دارند و آنان را بنی عکل
اکللغتنامه دهخدااکل . [ اَ ] (ع مص ) خوردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کندن . (از اقرب الموارد). || معدوم ساختن چیزی را. در حدیث است : الحسد یاکل الایمان کما
اکللغتنامه دهخدااکل . [ اَ ک َ ] (ع مص ) خوردن بعض عضو مر بعض را: اکل العضو اکلا. || اکل العود؛ خورده شد چوب . (ناظم الاطباء). || بشدن دندان از پیری . (المصادر زوزنی چ بینش ص 3
اکللغتنامه دهخدااکل . [ اُ / اُ ک ُ] (ع اِ) ثمر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || رزق . گویند: انقطع اکله ؛ منقطع گردید رزق اویعنی بمرد و بهره ای از دنیا نبرد. (ناظم الاطباء).
عکلدلغتنامه دهخداعکلد. [ ع ُ ک َ ل ِ ] (ع ص ) لبن عکلد؛ شیر دفزک خفته . (منتهی الارب ). شیر غلیظ شده .(از اقرب الموارد). عُکالد. و رجوع به عکالد شود.
عکلطلغتنامه دهخداعکلط. [ ع ُ ک َ ل ِ ] (ع ص ) لبن عکلط؛ شیر دفزک و سطبر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عُکلد. و رجوع به عکلد شود.
عکلهلغتنامه دهخداعکله . [ ع َ ل َ ] (اِ) لغتی است که آن را به فارسی ششبندان و به عربی کرمةالاسود و به شیرازی سیاه دارو و به یونانی فاشرستین خوانند. و آن نوعی از لبلاب است . (بره
عکلیلغتنامه دهخداعکلی . [ ع ُ] (ص نسبی ) منسوب به عکل ، و آن بطنی است از تیمم . ولی اصح آن است که عکل نام کنیزی است از آن زنی از حمیر، و آن زن را عوف بن قیس بن وائل بن عوف بن عب
عکلیةلغتنامه دهخداعکلیة. [ ع ُ لی ی َ ] (اِخ ) آبکی است مربنی بکربن کلاب را. (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).
عکلیلغتنامه دهخداعکلی . [ ع ُ] (ص نسبی ) منسوب به عکل ، و آن بطنی است از تیمم . ولی اصح آن است که عکل نام کنیزی است از آن زنی از حمیر، و آن زن را عوف بن قیس بن وائل بن عوف بن عب
عکلدلغتنامه دهخداعکلد. [ ع ُ ک َ ل ِ ] (ع ص ) لبن عکلد؛ شیر دفزک خفته . (منتهی الارب ). شیر غلیظ شده .(از اقرب الموارد). عُکالد. و رجوع به عکالد شود.
عکلطلغتنامه دهخداعکلط. [ ع ُ ک َ ل ِ ] (ع ص ) لبن عکلط؛ شیر دفزک و سطبر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عُکلد. و رجوع به عکلد شود.
عکلهلغتنامه دهخداعکله . [ ع َ ل َ ] (اِ) لغتی است که آن را به فارسی ششبندان و به عربی کرمةالاسود و به شیرازی سیاه دارو و به یونانی فاشرستین خوانند. و آن نوعی از لبلاب است . (بره
عکلیةلغتنامه دهخداعکلیة. [ ع ُ لی ی َ ] (اِخ ) آبکی است مربنی بکربن کلاب را. (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).