علفلغتنامه دهخداعلف . [ ع َ ] (ع مص ) خوراک دادن به ستور. || بسیار آشامیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
علفلغتنامه دهخداعلف . [ ع َ ل َ ] (ع اِ) گیاه . || هر گیاه سبز. (ناظم الاطباء). || خورش ستور و جز آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ، عُلوفه ، أعلاف ، عِلاف : حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. (تاریخ بیهقی ص <span cl
علفلغتنامه دهخداعلف . [ ع ِ ] (ع ص ) بسیار خورنده . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نیک خورنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) درختی است در یمن که برگش مانند برگ انگور بوده آن را خشک میکنند و به عوض سرکه با گوشت می پزند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عُلف شود.
علفلغتنامه دهخداعلف . [ ع ُ ] (ع اِ) درختی است در یمن که برگش مانند برگ انگور بوده آن را خشک میکنند و به عوض سرکه با گوشت میپزند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عِلف شود. || ج ِ عَلوفة. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
علفصةلغتنامه دهخداعلفصة. [ ع َ ف َ ص َ ] (ع مص ) درشتی کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || مجبور کردن و واداشتن . (از اقرب الموارد). || پیچاندن کسی را در کشتی با وجود عاجز بودن از او. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
علفطهلغتنامه دهخداعلفطه . [ ع َ ف َ طَ ] (ع مص ) مخلوط کردن و آمیختن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
علفناکلغتنامه دهخداعلفناک . [ ع َ ل َ ] (ص مرکب ) چراگاه و زمینی که دارای علف بسیار باشد. (ناظم الاطباء).
علفوتلغتنامه دهخداعلفوت . [ ع ِ ف َ ] (ع ص ) مرد گول و احمق که بی پروا سخن گوید و خیال صواب و خطای آن را نکند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به علفتانی شود.
علفوتلغتنامه دهخداعلفوت . [ ع ُ ] (ع ص ) مرد گول و احمق که بی پروا سخن گوید و خیال صواب و خطای آن را نکند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به علفتانی شود.
weedدیکشنری انگلیسی به فارسیعلف هرز، علف هرزه، دراز و لاغر، علف تب بر، پوشاک، وجین کردن، کندن علف هرزه
علف آستانهلغتنامه دهخداعلف آستانه . [ ع َ ل َ ن َ ](اِخ ) دهی است از دهستان خاوه ٔ بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 15 هزارگزی جنوب خاوری نورآباد و 15 هزارگزی جنوب خاوری راه اتومبیل رو خرم آباد به کرمانشاه . منطقه ایست کوهستانی و
علف برلغتنامه دهخداعلف بر. [ ع َ ل َ ب ُ ] (اِ مرکب ) ابزاری است از نوع داس ، که در طویله بوسیله ٔ آن یونجه و امثال آن را بریده به چهارپایان میدهند. اره ٔ کمان شکل که بر پایه ای نصب کنند و بدان دسته های یونجه و علف را به قطعات کوچک بُرند و به ستور دهند.
علف چرلغتنامه دهخداعلف چر. [ ع َ ل َ چ َ ] (نف مرکب ) چرنده ٔ علف . گیاه خوار. علفخوار. || (اِ مرکب ) مقدار علفی که برای یک دسته ستور صرف شود: علف چر مالهای ما روزی یک خروار است . || مرتع.زمینی که برای چریدن گاو و گوسفند و جز آن رها کنند. زمین گیاهناک ، چریدن گاو و گوسفند و امثال آنرا.- <sp
علف خانهلغتنامه دهخداعلف خانه . [ ع َ ل َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) خانه ای که در آن کاه انبار کنند. (بهار عجم ) (آنندراج ). || کنایه از دنیا و عالم کون و فساد است . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
خوش علفلغتنامه دهخداخوش علف . [ خوَش ْ / خُش ْ ع َ ل َ ](ص مرکب ) هر حیوان بسیارخورنده و اکول . (ناظم الاطباء). ستور که هر علف به مذاق او خوش آید : قاضی شهر بین که چون لقمه ٔ شبهه می خوردپاردمش دراز باد این حیوان خوش علف . <p
گوش حلقه علفلغتنامه دهخداگوش حلقه علف . [ ح َ ق َ / ق ِ ع َ ل َ ] (اِ مرکب ) نامی است که در کتول به سفیدال (نوعی از گوشوارک ) دهند. (جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج 1 ص 276). رجوع به گوشوارک شود.
معلفلغتنامه دهخدامعلف . [ م َ ل َ ] (ع اِ) ستارگان خودگردنده . (از منتهی الارب ). ستارگان خرد که بطور دایره و یا پراکنده واقع شده اند. ج ، معالف . (ناظم الاطباء). ستارگان مستدیر پراکنده . (از اقرب الموارد).
معلفلغتنامه دهخدامعلف . [ م َ ل َ / م ِ ل َ ] (ع اِ) جای علف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || علف دان ستور از چوب و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آخور اسب و هر چیزی که در آن به اسب علف دهند. (ناظم الاطباء). آخور اسبان و چیزی که بدان اسبا
معلفلغتنامه دهخدامعلف . [ م ُ ع َل ْ ل َ ] (ع ص ) فربه . (ناظم الاطباء). فربه : بعیر معلف . (از اقرب الموارد).