عظاملغتنامه دهخداعظام . [ ع ِ ] (ع اِ) ج ِ عَظم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). استخوانها. رجوع به عظم شود. و در مورد «فواید عظام » در عقیده ٔ پزشکی قدیم ، رجوع به اختیارات بدیعی شود : انظر الی العظام کیف ننشزها ثم نکسوها لحماً. (قرآن 259/2<
عظاملغتنامه دهخداعظام . [ ع ُ / ع ُظْ ظا ] (ع ص ) بزرگ و کلان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عَظیم . رجوع به عظیم شود.
حجاملغتنامه دهخداحجام . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) دینار. انس بن مالک را حجامت کرد. نضربن شمیل از وی روایت دارد. ابوحاتم گوید: بگمان من او ابوطالب حجام است که قتاده از وی روایت دارد. (سمعانی ).
حجاملغتنامه دهخداحجام . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) لقب یاسین مغربی است . (فهرست رجال حبیب السیر). خوندمیر گوید: ودر ربیع الاول همین سال (687 هَ . ق .) شیخ یاسین المغربی وفات یافت و شیخ یاسین در سلک اکابر مشایخ انتظام داشت و بواسطه ٔ آنکه احوال خود را در پرده ٔ خفا
حجاملغتنامه دهخداحجام . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) یکی از سران نهضت زنگیان در قرن سوم در بصره و از یاران صاحب الزنج در قیام سالهای (255،270 هَ . ق .) میباشد. رجوع به تاریخ ابن اثیر ج 7 صص <span cla
حجاملغتنامه دهخداحجام . [ ح َج ْ جا ] (ع ص ، اِ) خون کشنده به استره زدن . کشنده ٔ خون از شاخ . (منتهی الارب ). الذی یحجم و یحسن صنعة الحجم . (سمعانی ). کشنده ٔ خون با شاخ یا شیشه از تن . حاجم . حجامت گر. خون گیر. خون ستان . حجامت کننده . حجامت چی . خون کشنده . مصاص .- امث
عظامةلغتنامه دهخداعظامة. [ ع َ م َ ] (ع مص ) بزرگ و کلان شدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عِظَم . رجوع به عظم شود.
عظامةلغتنامه دهخداعظامة. [ ع ِم َ ] (ع اِ) بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (منتهی الارب ). جامه ای است چون وساده و بالش که زنان بوسیله ٔ آن «عجیز» خود را بزرگ نشان می دهند. (از اقرب الموارد). عُظمة. و رجوع به عظمة شود. || ج ِ عَظم ، و هاء آن برای تأنیث جمع است . (از منتهی الارب
عظامةلغتنامه دهخداعظامة. [ ع ُ ظْ ظا م َ ] (ع ص ) بزرگ و کلان . مؤنث عُظّام . (از اقرب الموارد). و رجوع به عظام شود. || (اِمص ) بزرگی و بزرگ منشی . (منتهی الارب ). کبر. (اقرب الموارد). || نخوت . (منتهی الارب )(اقرب الموارد). || ناز و گردن کشی . (منتهی الارب ). زهو. (اقرب الموارد). || (اِ) بال
عظامةلغتنامه دهخداعظامة. [ ع ُ م َ ] (ع ص ) بزرگ و کلان ، مؤنث عُظام . (از اقرب الموارد). رجوع به عُظام شود.
عظامیلغتنامه دهخداعظامی . [ ع ِ ](ص نسبی ) منسوب به عظام . آنکه به استخوانهای پوسیده یعنی مفاخر پدران بالد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل عصامی : اگر به آن نفس و خرد و همت اصل بودی نیکوتر بودی که عظامی و عصامی بس نیکو باشد ولیکن عظامی به یک پشیز نیرزد چون فضل و ادب
لقمه گیرلغتنامه دهخدالقمه گیر. [ ل ُ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) گیرنده ٔ لقمه . که لقمه کند : از عظام خون غذایش شیر شدوز عظام شیر لقمه گیر شد.مولوی .
بالیةلغتنامه دهخدابالیة. [ ل ِ ی َ ] (ع ص ) تأنیث بالی ، کهنه . قدیم . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). پوسیده . ج ، بالیات .- ثیاب بالیة ؛ لباس های کهنه و ژنده .- عظام بالیة ؛ استخوانهای کهنه . (یادداشت مؤلف ) :عظ
آروبندیلغتنامه دهخداآروبندی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل آروبند. جبر و ردّ عظام . پیوستن استخوان شکسته . بجای افکندن استخوان ازجای بگشته .
عظامةلغتنامه دهخداعظامة. [ ع َ م َ ] (ع مص ) بزرگ و کلان شدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عِظَم . رجوع به عظم شود.
عظامةلغتنامه دهخداعظامة. [ ع ِم َ ] (ع اِ) بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (منتهی الارب ). جامه ای است چون وساده و بالش که زنان بوسیله ٔ آن «عجیز» خود را بزرگ نشان می دهند. (از اقرب الموارد). عُظمة. و رجوع به عظمة شود. || ج ِ عَظم ، و هاء آن برای تأنیث جمع است . (از منتهی الارب
عظامةلغتنامه دهخداعظامة. [ ع ُ ظْ ظا م َ ] (ع ص ) بزرگ و کلان . مؤنث عُظّام . (از اقرب الموارد). و رجوع به عظام شود. || (اِمص ) بزرگی و بزرگ منشی . (منتهی الارب ). کبر. (اقرب الموارد). || نخوت . (منتهی الارب )(اقرب الموارد). || ناز و گردن کشی . (منتهی الارب ). زهو. (اقرب الموارد). || (اِ) بال
عظامةلغتنامه دهخداعظامة. [ ع ُ م َ ] (ع ص ) بزرگ و کلان ، مؤنث عُظام . (از اقرب الموارد). رجوع به عُظام شود.
عظامیلغتنامه دهخداعظامی . [ ع ِ ](ص نسبی ) منسوب به عظام . آنکه به استخوانهای پوسیده یعنی مفاخر پدران بالد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل عصامی : اگر به آن نفس و خرد و همت اصل بودی نیکوتر بودی که عظامی و عصامی بس نیکو باشد ولیکن عظامی به یک پشیز نیرزد چون فضل و ادب
حجر یختلس العظاملغتنامه دهخداحجر یختلس العظام . [ ح َ ج َ رُن ْ ی َ ت َ ل ِ سُل ْ ع ِ ] (ع اِ مرکب ) دمشقی گوید: ارسطو گفته است : سنگی زرد و زبر است و از بلاد بلخ آورند. اگر آنرا به استخوان نزدیک کنند آنرا جذب کند. (نخبةالدهر ص 75).
استعظاملغتنامه دهخدااستعظام . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بزرگ شمردن . (منتهی الارب ) (زوزنی ). بزرگ دیدن کسی را. (منتهی الارب ): پس یمین الدوله محمود را استعظام کرد و شفیع شد تااز سر انتقام برخیزد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ص 25). || بزرگ
اعظاملغتنامه دهخدااعظام . [ اَ ] (اِخ ) نام جایی است که در ابیات زیر آمده است :فقد قدمت آیاتها و تنکرت لما مر من ریح و اوطف مرهم تأملت من آیاتها بعد اهلهاباطراف اعظام فاذناب ازنم .کثیر (از معجم البلدان ).
اعظاملغتنامه دهخدااعظام . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ عظم (در خردی و بزرگی ستاره ها)، یعنی اقدار.- اعظام کواکب ؛ اقدار ستارگان از شش عظم یا قدر. (یادداشت بخط مؤلف )
اعظاملغتنامه دهخدااعظام . [ اِ ] (ع مص ) بزرگ کردن و بزرگ داشتن . (غیاث اللغات ). بزرگ گردانیدن .بزرگ داشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عظمت گذاشتن و بزرگ داشتن کسی را. (از اقرب الموارد). || ببزرگی صفت کردن . بزرگ دیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)