عطاردلغتنامه دهخداعطارد. [ ع ُ رِ ] (اِخ ) ابن حاجب بن زراره ٔ تمیمی . وی خطیب و از بزرگان بنی تمیم بود. گویند در عهد جاهلیت او بنزد کسری رفت و کمان پدر خویش را از وی خواست . کسر
عطاردلغتنامه دهخداعطارد. [ ع ُ رِ ] (اِخ ) ابن عوف بن کعب . جدی است جاهلی از تمیم از عدنانیه . وکرب بن صفوان و بکیربن وساج از نسل او بشمار آیند. (از الاعلام زرکلی به نقل از جمهرة
عطاردلغتنامه دهخداعطارد. [ ع ُ رِ ] (اِخ ) ابن قُرّان از بنی صدی بن مالک . شاعری نیکوپرداز و اندک شعر بود و از صعالیک بشمار می رفت . وی مدتی در نجران و حجر زندانی بود و اشعاری در
عطاردمنشلغتنامه دهخداعطاردمنش . [ ع ُ رِ م َ ن ِ ] (ص مرکب ) کنایه از ذکی و تیزطبع است . (از آنندراج ). زیرک و بافراست و تیزفهم . (ناظم الاطباء) : دبیر عطاردمنش را نشاندکه بر مشتری
عطاردیلغتنامه دهخداعطاردی . [ ع ُ رِ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن غالب عطاردی ، مکنی به ابوالسعادات . از اهالی کرخ بغداد بود و از محدثان و شاعران فاضل بشمار می رفت و او را میلی به تشیع
عطاردیلغتنامه دهخداعطاردی . [ ع ُ رِ ] (اِخ ) طریف بن سفیان سعدی عطاردی ، مکنی به ابوسفیان . محدث است و از ابونضره و حسن روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
عطاردیلغتنامه دهخداعطاردی . [ ع ُ رِ ] (اِخ ) احمدبن عبدالجباربن محمدبن عمیربن عطارد تمیمی عطاردی ، مکنی به ابوبکر. از فاضلان کوفه است که به سال 177 هَ . ق . در این شهر متولد شد و
عطاردیلغتنامه دهخداعطاردی . [ ع ُ رِ ] (حامص ) عطارد بودن . || کنایه از دبیر بودن . دبیری کردن . منشیگری کردن ، به مناسبت آنکه عطارد را دبیر فلک خوانند : چو آفتاب ضمیرم عطاردی چه
عطاردمنشلغتنامه دهخداعطاردمنش . [ ع ُ رِ م َ ن ِ ] (ص مرکب ) کنایه از ذکی و تیزطبع است . (از آنندراج ). زیرک و بافراست و تیزفهم . (ناظم الاطباء) : دبیر عطاردمنش را نشاندکه بر مشتری