عیب دارلغتنامه دهخداعیب دار. [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیب دارنده . معیوب و دارای عیب . (ناظم الاطباء) : که تو هم عیب دار و عیبناکی خدا را شد سزا از عیب پاکی . ناصرخسرو.عیب نمایی مک
انداختنلغتنامه دهخداانداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (
حجازلغتنامه دهخداحجاز. [ ح ِ ] (اِخ ) سرزمین معروف . مکة و مدینة و طائف و روستاهای آنها. و از آنروی بدین ناحیت حجاز گویند که حاجز و فاصل و حائل است میان نجد و تهامة یا بین نجد و
چشملغتنامه دهخداچشم . [ چ َ /چ ِ ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان ). ترجمه ٔ عین . (آنندراج ).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست .
برداشتنلغتنامه دهخدابرداشتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) رفع. (ترجمان القرآن ). رفع کردن . بلند کردن . (آنندراج ). نبر. (منتهی الارب ). بالا گرفتن . بر بردن . بالا بردن : الشغر؛ پای بر
ورقلغتنامه دهخداورق . [ وَ رَ ] (ع اِ) کاغذ. (مهذب الاسماء). برگه ٔ کاغذ. (ناظم الاطباء). کاغذ بریده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بخشی از کتاب شامل دو صفحه . بعضی گویند ورق