عشیرتلغتنامه دهخداعشیرت . [ ع َ رَ ] (ع اِ) عشیرة. خویشان . برادران قبیله . تبار. نزدیکان از جانب آباء. کس و کار. قبیله و تبارمردم : والی در ممالک ایران چهار است ... اول والی عرب
پوسکلانلغتنامه دهخداپوسکلان .(اِخ ) نام عشیرتی کرد ساکن در قضای کاخته از سنجاق ملاطیه از ولایت معمورة العزیز. (قاموس الاعلام ترکی ).
بارچینلولغتنامه دهخدابارچینلو. (اِخ ) نام عشیرتی است در سنجاق «قره حصار صاحب » از ولایت خداوندگار (عثمانی ). (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
خویشانلغتنامه دهخداخویشان . [ خوی / خی ] (اِ) ج ِ خویش . اقارب . اقوام . منسوبان . (ناظم الاطباء). عشیرت . آل . (یادداشت مؤلف ) : همی گفت صد مرد گردسوارز خویشان شاهی چنین نامدار.
تفخیذلغتنامه دهخداتفخیذ. [ ت َ ] (ع مص ) گروه گروه را خواندن . (تاج المصادر بیهقی ). خواندن خویشاوند را الاقرب فالاقرب . منه الحدیث : بات َ یفخذ عشیرته ؛ ای یدعوهم فخذاً فخذاً. (
ظهرةلغتنامه دهخداظهرة. [ ظِ رَ ] (ع اِ) یاریگر. مددکار. ظهیر. ظُهرة. || قبیله و قوم مرد: جأنا بظهرته ؛ أی عشیرته .