عزورلغتنامه دهخداعزور. [ ع َزْ وَ ] (اِخ ) پشته ٔ جحفه که بر آن راه است . (منتهی الارب ). جایگاهی است یا آبی است ، و گویند آن راه و «ثنیه ٔ» اهالی مدینه است بسوی بطحاء مکه . و ب
عزورلغتنامه دهخداعزور. [ ع َزْ وَ ] (ع ص ) بدخلق و بی غیرت در حق زن خود. (منتهی الارب ). سیی ءالخلق . (اقرب الموارد).
ازورلغتنامه دهخداازور. [ اَ وَ ] (اِخ ) کوهی است در افریقا اندر بلاد کزولة، طول آن ده روزه راه است و آن از بحرالمحیط خارج شود و در وی قطعات آهن یافت شود. (نخبة الدهر دمشقی ص 239
ازورلغتنامه دهخداازور. [ اَ وَ ] (ع اِ) لشکر. || (ص ) مایل . کج . کژ. || آنکه یک جانب سینه ٔ او برآمده و جانب دیگر درآمده باشد. پهن سینه . ج ، زور. (منتهی الارب ). || کژسینه . (
عذورلغتنامه دهخداعذور. [ ع َ ذَوْ وَ ] (ع ص ) فاحش و فراخ شکم (خر). || مرد بدخوی سنگدل . || پادشاه سخت و درشت . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
عظورلغتنامه دهخداعظور. [ ع َ ] (ع ص ) پرشکم از هر شراب که باشد. ج ، عُظُر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عزورةلغتنامه دهخداعزورة. [ ع َزْ وَ رَ ] (ع ص )مؤنث عزور. زن سیی ءالخلق . (از اقرب الموارد). و رجوع به عزور شود. || (اِ) اکمة و تپه . (از اقرب الموارد). پشته . (منتهی الارب ). |
عزوریلغتنامه دهخداعزوری . [ ع َزْ وَ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به عزورة که جد ابومحمد سلیمان بن ربیعبن هشام بن عزوربن مهلهل نهدی عزوری کوفی است . وی به سال 274 هَ .ق . درگذشته اس
عَزَّرْتُمُوهُمْفرهنگ واژگان قرآنآنان را بااحترام وتعظيم ياري کرديد(تعزير همان نصرت است ، البته نصرت توأم با تعظيم )
عزورةلغتنامه دهخداعزورة. [ ع َزْ وَ رَ ] (ع ص )مؤنث عزور. زن سیی ءالخلق . (از اقرب الموارد). و رجوع به عزور شود. || (اِ) اکمة و تپه . (از اقرب الموارد). پشته . (منتهی الارب ). |
عزوریلغتنامه دهخداعزوری . [ ع َزْ وَ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به عزورة که جد ابومحمد سلیمان بن ربیعبن هشام بن عزوربن مهلهل نهدی عزوری کوفی است . وی به سال 274 هَ .ق . درگذشته اس
رابغلغتنامه دهخدارابغ. [ ب ِ ] (اِخ ) وادی بین بزواء و جحفه را گویند پایین عزور که حاجیان آن را طی میکنند و در شعر کثیر نیز آمده است . ابن سکیت گفته است : رابغ بین جحفه و ودان ا
عزوزالغتنامه دهخداعزوزا. [ ع َ ] (اِخ ) موضعی است بین حرمین شریفین . (منتهی الارب ). جایگاهی است بین مکه و مدینه ، که ذکر آن در اخبار آمده است . و نیز ممکن است تصحیفی از «عزور» ب
بدخلقلغتنامه دهخدابدخلق . [ ب َ خ ُ ](ص مرکب ) بدخو و لجوج . (ناظم الاطباء). بدخو و شریر.(آنندراج ). تَرِش . تارش . عزور. عیذان . متدنس . عنفص .(منتهی الارب ). || جسور. (ناظم الا