عریانلغتنامه دهخداعریان . [ ع ُرْ ] (اِخ ) دهی از دهستان خورشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار. سکنه ٔ آن 635 تن . آب آن از قنات . محصول آن غلات ، پنبه ، گردو و بادام است . (از فرهنگ ج
اریانلغتنامه دهخدااریان . [ اَ ] (اِخ ) اریادنه . دختر مینُس ، پادشاه اقریطش و پاسیفائِه و خواهر فِدر، وی رشته ای بدست تِزه داد که از یکسو بمدخل لابیرنت متصل شود،و تزه پس از غلبه
اریانلغتنامه دهخدااریان . [ اَ ] (اِخ ) نامی است که استرابون مورخ بناحیت قدیم آسیا موسوم به ((اری - اریا)) داده است . یونانیان عموماً ((اریان )) را بممالکی که در تحت حکومت و سلطه
اریانلغتنامه دهخدااریان . [ اَرْ ریا ] (اِخ ) آریان . (فلاویوس آریانوس ) مورخ یونانی که در نیکومدی واقع در بی تی نیه (آسیای صغیر) تولد یافت و در زمان آدریان امپراطور روم از 130 ت
اریانلغتنامه دهخدااریان .[ اَ ] (اِخ ) ایران . نام کوکبی است . (قاموس فرانسوی و عربی محمد نجاری بک ).
عریان شدنلغتنامه دهخداعریان شدن . [ ع ُرْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) لخت شدن . برهنه شدن . عور شدن . و رجوع به عریان شود : مگر درخت شکفته گناه آدم کردکه از لباس چو آدم همی شود عریان . فرخی
عریان کردنلغتنامه دهخداعریان کردن . [ ع ُرْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برهنه کردن . عاری کردن . لخت کردن . مکشوف کردن . دور کردن پوشش از... : بخواب ماند نوک سنان او گر خواب چو در تن آید تن ر
عریان نمودنلغتنامه دهخداعریان نمودن . [ ع ُرْ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) لخت کردن . برهنه کردن . عاری نمودن : بخندد چو پسته درون پوست وآنگه چو بادام از آن پوست عریان نماید. خاقانی
عریان تپهلغتنامه دهخداعریان تپه . [ ع ُرْ ت َپ ْ پ َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان هرزندات بخش زنوز شهرستان مرند. سکنه ٔ آن 935 تن . آب آن از چشمه و قنات . محصول آن غلات و نخود و زردآلو اس