عرفجه ٔ اسعدلغتنامه دهخداعرفجه ٔ اسعد. [ ع َ ف َج َ ی ِ اَ ع َ ] (اِخ ) صحابی است . (از منتهی الارب ).
عرفجةلغتنامه دهخداعرفجة. [ ع َ ف َ ج َ ] (ع اِ) یکی عرفج . (منتهی الارب ).واحد عرفج . (از اقرب الموارد). رجوع به عرفج شود.- لَی العرفجة ؛ نوعی از آرمیدن با زنان است . (از منتهی ا
عرفجة الخزاعیةلغتنامه دهخداعرفجة الخزاعیة. [ ع َ ف َ ج َ تُل ْ خ ُ عی ی َ ] (اِخ ) از زنان شاعر عرب بوده است . وی شعری درباره ٔ برادر خود دارد که طیفور آن را نقل کرده است . (از اعلام النس
عرفهفرهنگ انتشارات معین(عَ رَ فِ) [ ع . عرفة ] (اِ.) روز نهم ذی الحجه که حجاج در نزدیکی مکه توقف می کنند و بعضی از مراسم حج را به جا می آورند.
داغرلغتنامه دهخداداغر. [ ] (اِخ ) اسعد. یکی از نویسندگان روزنامه ٔ الاهرام متولد در تنورین به لبنان . او راست : 1- ثورة العرب ، مقدماتها، اسبابها، نتائجها. بقلم یکی از اعضاء جمع
داغرلغتنامه دهخداداغر. [ ] (اِخ ) اسعد خلیل . متولد در کفر سیمای لبنان . وی در حکومت سودان کارمند امور قضائی بود و مقالات مختلف ادبی و اجتماعی و لغوی دارد که در مجلات نشر گشته ا
دجلةلغتنامه دهخدادجلة. [ دِ ل َ / دَ ل َ ] (اِخ ) نهر بغداد. (منتهی الارب ). نهرالسلام . رودی که از عراق گذرد و بغداد بر ساحل آن است . اراوند. آروند. اروند. اروندرود. رود که از
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن یوسف بن محمدبن العباس مکنی به ابوالخیر و ملقب برضی الدین القزوینی الطالقانی . در نامه ٔ دانشوران آمده است که : در کتب ترا
چشملغتنامه دهخداچشم . [ چ َ /چ ِ ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان ). ترجمه ٔ عین . (آنندراج ).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست .